مامان و بابام دختر خاله پسر خاله بودن بابام با کلی دعوا بعد از دوبار خواستگاری رو بهم زدن بازم مادر بزرگمو اورد واسه خواستگاری جوونی هاش هم خیلی عاشق پیشه بود ولی بعداز یه سنی جز خودشون هیچ کس براشون مهم نیست
مادرم فوت کرد ده سال پیش
زن دوم گرفت فقط داره زجر میکشه من دلم خنک میشه منو داغون کرد من تو خونه بودم یبار جوری منو بخاطر زنش کتک زد که سه شبانه روز با استامیفن کدئین بمیخوابیدم و مینشستم
جای یکی از کبودی ها تا هشت ماه رو پام موند
حالم ازش بهم میخوره خدا هیچوقت ازش نگذره