ديروز كه بيرون بوديم
من داشتم درس ميخوندم تو اون شرايط
خيلي خسته شدم رفتم پيش خانواده نشستم
مامانم نبود
داشتم با پسرخاله كوچيكم بازي ميكردم
كه پسرخاله بزرگم كه سه سال ازم بزرگتره پاسور بازي ميكرد كمرش درد گرفت دراز كشيد
كمي نزديك من بود و من اصلا حواسم نبود بهش
مامانم يهو اومد ديد اون نزديك منه زير لب بهم فحشاي بدي داد گف بيا اونور و فلان
من بخاطر اون طرز حرف زدنش بهم برخورد و بهش يچيزايي گفتم ك بحثمون شد و جلو اون همه ادم محكم زد تو دهنم ي بار زد تو سرم بهم گفت خفه شو
رفتم ي گوشي گريه كردم و كلي قلبم شكست و ناراحت شد
پنج ديقه بعد صدام كرد بيام پيششون بشينم ك ضايع نباشه رفتم نشستم ي گوشه (زودم يادش ميرع
با خودم ميگفتم خدايا من فكرم ب چياس ب درسع ب آيندس ب كار كردنه
اونوقت مامانمو نگاه طرز فكرشو نگاه
هرسري اومديم بيرون ي جوري كوفتم كرده
خب من ك اصن حواسم ب پسر خالم نبود و اونم يجور داشت خميازهميكشيد و خسته بود ك يهو مامانم اونجوري كرد
شب موقع برگشتني ب بابام گفت همچيو
بابامم طرف مامانمو گرفت
من گفتم بهم اعتماد نداريد ك اينجوري ميگيد و...
بحث و دعوا شد مامانم گف تو هيچ جوره ادم نميشي و موفق نميشي تو زندگيت( قشنگ رو نقطه ضعفم دست گذاشت) دلم شكست و گريه كردم تا صب
فردام امتحان دارم حالم اصن خوب ني و با كل خانواده قهرم
16سالمه