مرگ رویا ؛ پارت دو
نگاهی به خواهرم ثریا کردم ، سینا که تازه یکسالش تموم شده بود رو روی پاهاش گذاشته بود و سعی میکرد بخوابونتش ! اما سینا انگار دنبال سینه ی مامان بود که هیچ جوره اروم نمیشد...
ثریا که متوجه نگاه ماتم شد صداشو کمی بالا برد و گفت : رویا مگه نمیبینی بچه داره از گریه هلاک میشه پاشو یه چیزی بیار بریزیم حلقش بلکه سیر شه یکم بخوابه ...
حق با ثریا بود چند ساعتی میشد که سینا همون یه ذره شیری رو هم که از سینه مامان میخورد نخورده بود ، با دو بلند شدم ورفتم سمت آشپزخونه و تا در یخچال باز کردم صدای بم و عصبی بابابزرگ میخکوبم کرد ...
_بی پدر هنوز نرسیده صاحبخونه شدی؟
از ترس گوشه آشپزخونه وایسادم ..
_ بابا اومدم یه چیزی واسه سینا ببرم اخه گرسنه اس خیلی گریه میکنه!
_یه تیکه نون بردار ببر بهش بده دیگه ام نمیزارین گریه کنه که تا شب نشده میندازمتون تو کوچه...
صدای عزیز رو که از پشت سر بابا بزرگ شنیدم کمی آروم شدم
_چی شده حاجی چرا داد وقال راه انداختی؟
_از این نوه هات بپرس! هنوز پاشون به خونه نرسیده قصد غارت اموالمو کردن...
_حالا عصبانی نشو مگه یه بچه چقدر معده داره که بخواد اموالتو غارت کنه!
بابا بزرگ استغفرالهی گفت و از جلوی در آشپزخونه کنار رفت ...
_عزیز بخدا فقط میخواستم یه چیزی واسه سینا ببرم
عزیز نگاه مهربونش بهم دوخت و گفت :بیا ببر فقط وقتایی که بابابزرگت خونه است سمت اشپزخونه افتابی نشین خودم بهتون میرسم
چشمی گفتم و با یه پیاله نون وچای شیرین از اشپزخونه زدم بیرون...
چند قاشق از نون وچای رو که به سینا دادیم اروم گرفت و خوابید ...
ثریا که تازه یازده سالش شده بود مثل یه مادر ازش مراقبت میکرد با اروم گرفتن سینا حالا نوبت نق و نوق کردن و بهانه گرفتن محسن و سعید بود ، اخه اونا هم سنی نداشتن محسن همش سه سالش بود و سعید پنج سال!
از ترس بابابزرگ که هنوز نیومده نخواد بیرونمون کنه به هر ترتیبی بود با ثریا ساکتشون کردیم ...
بلاخره وقت شام رسید و با هزار ذوق و شوق بعد از مدت ها دور سفره نشستیم، سهم غذامو که خوردم هنوز گرسنه بودم خیلی وقت بود لوبیا پلو نخورده بودم با چشیدن و خوردن اون پلوی خوشمزه انگار اشتهام چند برابر شده بود ، بشقابمو به طرف عزیز گرفتم تا دوباره ازش درخواست غذا کنم که با دادی که بابا بزرگ زد خشکم زد...
_چه خبره بسه دیگه مگه سهمتو کوفت نکردی ...
بشقاب خالیی توی دستم بود و دستم روی هوا خشکید ، بغضمو قورت دادم تا غرورم بیشتر از این شکسته نشه به سختی معذرت خواهی کردم و سرمو پایین انداختم ، ثریا که هنوز غذاش تموم نشده بود ..