جاریم تو یه شهر دیگه رفتن واسه زندگی از ماه رمضون خودش و دخترش بدون شوهر اومدن مشهد
من چندین بار تعارف زدم دو بار هم دعوتش کردم که بیاد خونمون فقط بخاطر شوهرم که همش میگفت دعوتش کن خودجاریم شرایطشو نداشت نیومد
گفت یه روز انشاالله میام
درضمن یه هفته پدرشوهرمو دوتا خانماش با خواهرشوهراخونمون بودن منم با بچه هشت ماهه درخدمتشون بودم......
حالا شوهر جاریم اومده به شوهرم میگم از پیش خودت دعوتشون نکنی ها میگه اگه الان ما دعوت کنیم بهتر از اینه که سر زده بیان منم گفتم خوب ماهم میگیم نیستیم
شوهرمم گفت یعنی چی نیستیم داداشمه میفهمی چغندر که نیست انگار نه انگار من سرپرست خانواده ام برا من تکلیف تعیین میکنه
منم خیلی دلم گرفت تازه پدرشوهرم رفتن خوب خسته شدم بعدشم کلی دعوت و تعارف به جاریم قبلا کردم
در ضمن هر وقت داداش من هم از راه دور میاد خودش میگه خودت تنها برو خونه مامانت احوالشو بگیر اصلا با من هماهنگ نمیشه تا دعوتش کنم به داداشمم به زور زنگ میزنه