توروخدا کمکم کنین بگین چیکارکنم مشکل من مامانمه هرکاری بخام انجام بدم بهم گیرمیده وقتی میخام حموم برم میگه چرا حموم میری اگه نرم میگه دختر باید تمیزباشه و به خودش برسه میخندم میگه باز چیکارکردی میخندی
میخوام تنهاباشم میگه چرا میخایی تنها باشی حتما میخوایی یه کاری کنی.
میخوام گوشی دست بگیرم میگه به بابات میگم چرا هی گوشی دستت میگیری وقتی 7یا8سالم بود بخدا مقنعه ام از پیشونیم بالانمیرفت اونوفت میگفت تو دختری باید اینجور اونجور لباس بپوشی دختر چادر سرمی کنه الانم اونی شدم که خودش میخاست برگشته بهم میگه دختر آرایش زیاد نمیکنه فلان جور لباس نمیپوشه دوست دارم چادری باشم ها ولی حس درونیم میگه که تو چرا هرجوری که اونا میخوام لباس میپوشی بخدا خرید که میبره منو یع چیزی بخوام بخرم باهزارتا منت میخره اما وفتی داداشام بخوان واسه شون میخره زود دکتر که میرم مثلا دکتر میگه فلان روز از ماه دیگه بیا ببینمت یادش نمیمونه اگرم من بهش بگم میگه من حوصله ندارم اما وقتی برادرام چیزیشونه بشه اونارو زودی میبره دکتره چی بهش میگم میگه بچه های آدم مثل انگشتای آدمن اندازه شون یکی نیست اما هرکدومو ببری خون ازشون میاد وقتی بابام با داداشام بحثش میشه مامانم زود منو وسط میندازه بخدا دیگه اعتماد به نفسی ندارم فقط جاهای غمگین دوس دارم برم تنها باشم کسی پیشم نباشه بخدا خودم با گوش خودم شنیدم وقتی داداش کوچیکم داشت به دنیا می اومد مامانم برگشت به خاله ام گفت دکتر گفت پسره به دنیا آوردمش خیلی ناراحت شدم عوض اینکه 4تا بچه ایم و من تک دخترم بهم محبت کنن اذیتم میکنن بخدا من دوباره خودکشی کردم اما خونوادم فهمیدن فقط نگین برم پیش روانپزشک یا مشاور که نمیتونم به مامانم بگم مشاور میگه من خودم مشاور حرفاتو به من بگو اما من نمیتونم وقتایی که نمیتونم کمکش کنم شب دق و دلیلشو به بابام میگه تا بابام منو اذیت کنه و هی نصیحتم کنه بخدا خیلی از این وظعیت خسته ام خیلی
یه بار سرم گیج رفت خورد لبه پله منو به زور برد دکتر اما داداشم یه بار دستشو شیشه برید نذاشت داداشم خونه برسه برداشتش بردش دکتر بخدا منم هیچوقت نمیبخشم خیلی ازش دلم گرفته احساس میکنم من تو این خونواده اضافه هستم اصلا جایی ندارم😥😥😥😥