دیشب همسرم منزل ما مهمان بود پدرم هم سرکار بود تماس گرفتم باهاش بهم گفت معلوم نیست کی بیام و سر کارم
ساعت ده شد دیدم بابام هنوز نیومده همسرمم خب از سرکار اومده بود گرسنه بود به مامانم گفتم یه زنگ بزن بابا ببین کی میاد دیدم مامانم یهو گفت ک سفره رو بندازین
چون سابقه داشته پدرم دیر اومده بود گفته بود شام و بخورین گفتم حتما زنگ زده مامانم یا اطلاع داره خلاصه ماهم نشستیم پا سفره شاید یه دقیقه بود ک نشسته بودیم و بابام اومد تا دید سر سفره ایم اخم هاش و کشید توهم و هی گفت دارین شام میخورین چرا صبر نکردین من بیام و این حرف ها اینجا متوجه شدم ک مامانم اصلا زنگ نزده بوده به بابام یه کلمه هم بمن حرفی نزده بود خلاصه ک امروز صبح بابام بهم گفت با این روندی ک تو داری پیش میری زندگیت خیلی خراب تر از من و مامانت میشه این حرف و زد چون دارن جدا میشن
وقتی این حرف و زد خیلی دلم گرفت من دختر تازه عقدیش چرا برای همچین مسئله ای باید اول زندگیم یه چندبار تکرار کنه که تو بدبخت تر از مامانت میشی و چندسال دیگه زندگیت ازهم میپاشه😭😔