تو خونه بابام راضی نبودم دستشون تنگ بود بگذریم
میگفتم شوهر کنم از سرکار که میاد شاد و شنگول میرم استقبالش باهم ناهار میخوریم استراحت میکنیم غروبش میریم بیرون خرید میکنیم اما شوهر که کردم از صب استرس دارم با کیه چیکار میکنه کی میاد خدایامنو بکش خستم زندگیه مسخره ای دارم شوهرم رفیق بازه اقا هنوز برنگشته ساعت نزدیک یکه😩