شبی که پسرم رفت پیش خدا، اولین کاری که کردم سیاه کردن پروفایلم بود.و به حدی خشم داشتم که  وضعیت گذاشتم که از ارسال هرگونه پیام و ابزار همدردی خودداری کنید.. گوشه نشین شدم. حس شکست و غریبی. یازده ماه گذشته و من هنوز و همچنان در عزلت به سر می برم. در تنهایی و انزوا. بدون آدم ها. متنفر از آدم ها. جگرم سوخت با رفتن پسرم. تحمل هیچ کس رو نداشتم. از دوستانم متنفر بودم. از بچه های ۱۴۰۰ متنفر بودم. دلم خون بود. هیچکس منو درک نمیکرد... آدم ها میگفتن گریه نکن! خیره نشو به یه نقطه! دوباره بچه میاری...
اماااااااا هیچکس نمیفهمید که درون من یک حفره بزرگ سیاه توخالی عمیق ایجاد شده...یک جای خالی به وسعت یک چاه بی انتها...
و حالا میفهمم چرا مادرم دیشب رفت به بهشت... حالا میفهمم چرا آرزوی مردن داشت... مامانم آرزوی وصال داشت. وصال خواهر پرکشیده ام که چهار سال پیش آسمونی شد... مادر شاید من نفهمم که غم از دست دادن جوان یعنی چه. اما به اندازه همون نوزاد سه روزه ام که رفت میفهممت...درد دلت به جانم مادر... تو چه کشیدی و ما چه انکار ها که نکردیم...