دیروز مادر شوهرم مارو برا شام دعوت کرده بود بعد شوهرم بدون اینکه بهم بگه شام خونه مامانم اینا دعوتیم رفته بود خونه مامانش اینا
بعد ساعت 9 بود زنداداش شوهرم زنگ زد گف مامان میگه پ کجا موندی تو
منم گفتم مگه قرار بود جایی بریم،بعد گف ن مگه نمیدونی شام خونه اینا دعوت بودیم همگی
گفتم من اصلا نمیدونسم ک قرارع برا شام بریم خونه اونا
اونم بلند شد باپسرش اومد دنبالم و رفتیم خونه مادر شوهرم
اونجا هم بهم اهمیت نمیداد،🥺 همه فهمیدن ک قهریم با همدیگه
پریروزم خونه داداشش اینا دعوت بودیم برا تولد بهم نگفته بود خودش تنهایی رفته بود منم نمیدونسم ک برا تولد دعوتیم بعد ساعت 11و 15 دیقع بود تقریبا زنداداشش زنگ زد گف کجا موندی دختر
گفتم وا مگه قراره جایی بریم با همدیگه
گفتم منو مسخره کردی مگه نمیدونی تولد بچمه 🥺
بعد گفتم ن بخدا، حتی بهم نگفته بود ک امروز خونه شما برا تولد دعوتیم
گف بلند شو بیا تا اینا نرفتن دیگه ساعت 11و 15 دیقه من کجامیرفتم آخه
🥺🥺🥺
خیلی دلم گرفته از خدا فقط برا خودم مرگ میخام همین و بس
حتی بهش پی میدم ک شب خونه بابام اینا دعوتم ج پی اممو نمده
قبلا دیر میومدم هی پی میداد ک کجا موندی، یا میگف دیر وقته بیا بخواب
ولی الان انگار ن انگار
6 روزه باهمدیگه قهریم، 6 روزم هس ک از وقت بهداشتم گذشته، تازه باید جواب آزمایشمم میبردم نشون میدادم ولی نبرد، کلا نگف ک بیا بریم 🥺
تو این 8 روز ک نزدیکی نکردیم یعنی دلش نمیخاد 😥