خستم از دست پدر مادر پسر دوست جوری با من رفتار میکنن حس میکنم خیلی غریبم جوری ک حتی سر سفره باهاشون بشینم حس غریبی دارم همش قربون صدقه داداشم میرن من جرعت ندارم بهش بگم وسایلات جمع کن میخورنم ولی امشب به داداشم سر شام گفتم نونو بده نون رو پرت کرد انگار جلو سگ انداخته کوچیک ترین حرفی نمیتونم بزنم میگن گیر میدی یا بابام میگه محل نزارین بهش ولش کن تا یه از رفتار زشتشون ایراد میگیری میگن کم غر بزن یا زخم زبون میزنن مثلا چن روز پیش ب بابام گفتم فلان جا خونه خرابه درسش کن گفت خودت درست کن گفتم کار مرده گفت فقط بلدی آماده خور باشی به یه درد بخور خیلی دلم شکسته از همشون