ما یه بار خونه مادربزرگم بودیم همه خسته بودیم. داییم فقط برا ناهار بالا بود زن و بچش خونه خودشون طبقه پلیین بعد ناهار گفت دست نزنید زنگ زد ب زنش گفت بیا بالا. بنده خدا فکر کرد چیشده. بعد بش گفت سفره رو جمع کن
جمع کرد ظرفارم برد شست خیلی از داییم میترسه