سعی خیلی خلاصه بگم
مادر بزرگ و خاله کوچیکم میخواستن مسافرت برن مشهد که یکی از خاله هام گفته منم باهاتون میام پس شدن ۳ نفر.
امروز مامان بزرگ و خاله کوچیکم نهار خونمون بودن بعد مامانم گفت من خیلی دلم مشهد میخواد ، وقتی رفتین حرم برام دعا کنید و اینا بعد مامان بزرگم گفت خب توام بیا مامانم انگار دو دل باشه گفت نه مزاحم نمیشم شما برید ماامانبزرگم گفت توام دخترمی اگه کاری نداری بیا بعد رو کرد به خاله کوچیکم گفت باهم میریم و اینا خالمم انگار کمی حالش گرفته باشه با مِن مِن گفت باشه . تا الان که خاله ام پیام داد گفت انشالله برای شنبه بلیت گرفتم چون که اون یکی خالم که قراره باهاشون بره گفته که من بچمو ( ۲۶ سالشه اما یکم معلولیت داره ) میزارم پیش مادر شوهرم که تنها نباشه برای اون یکی هفته نمیتونم پس تو همین هفته پیش رو بریم مشهد . منم گفتم انشالله بعد گفت جوابم فقط انشالله نباید باشه ها ایموجی خنده ام گذاشت بعد پیامشو دیدم و چون دلخور شدم ازش دیگه جواب ندادم .
من خیلی ناراحت شدم چون منتظر جواب مامانم نموند که بگه باهاشون میره یا نه و سریع رفتن خونشون بلیت گرفتن حالا خیلی چیزا هست که توضیح نمیدم که طولانی نشه اما واقعا دلخور شدم
به مامانم گفتم مامانم گفت اصلا اشکال نداره میخواستی بگی که برید خدا به همراتون مارم زیارت کنید . تو صدا و رفتار مامانم ناراحتی ندیدم اما من خیلی خیلی خیلی خیلی ناراحت شدم .
حالا نمیدونم اگه دیدمش برم تو قیافه یا نه مثل همیشه باهاش برخورد کنم