من ۲۱ سالمه ی بچه ۱ ساله دارم ک شدیدا ب خودم وهمسرم وابستس و اینکه منتوشهر ی دنیا اومدم و با روستا هیچ اشناییتی ندارم خانواده همسرم روستا زندگیمیکنن ک ن اب داره و ن گاز اب روزی ۲ ساعت میدن و باید با بشکه زندگی کنی گازم پیکنیک و اینچیزاس ک من سر در نمیارم از عید قرار بود بریم سفر ک هفته پیش قسمت شد رفتیم ردستا خونشون و بعد اونم برسم شمال تا رسیدیم بچم غریبی میکرد و بدنشو حشره ها خورده بودن خیلیییی بی قرار یود شوهرمم وقت نمیکرد بچه رو بگیره چون ب کارای خانوادش میرسید تا ما رفتیم مادر شوهرم مربض شد خوابید من نمیتونستم هم یچه داری کنم هم ب کارای خونه برسم و اشپزی کنم چون اشپز خدنه داخل خونه نیس من نمیتونستمبچمو ول کنم ی روز من بیرون بودم اومدم خونه لباس عوض کنم دیدم دارن دوتایی ب شوهرم میکنچرا زنت هیچ کاری نمیکنه ن کار خونه میکنه ن اشپزی میکنه این چ زنیه