2777
2789

اولا اگه حتی یه نفرم بخونه تا آخرش می ذارم به احترامش

دوما داستان بعصیجاهاش غم انگیزه اگه ناراحت می شین نخونین 

سوما داستان رها تو تاپیکام هست بعد این خواستین بخونین

چهارما کامنت بذارین تا داستانای بعدیم تگ شین 🌷


خب

وارﺩ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﻧﺴﺨﻪ‌ﺍﻡ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﻫﻨﺪ👀.ﻓﺮﺩﯼ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪ‌ﺍﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻦ؟ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺁﻣﯿﺰ ﭘﺮﺳﯿﺪ:😏ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ؟ ﺑﻠﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ.ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺗﯿﺮ ﺁﻫﻦ ﻭ ﺁﺟﺮ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺸﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﯾﺎ ﺧﺎﺭﺟﯽ؟ﺍﻣﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﮔﺮﻭﻧﻪ ﻫﺎ. ﻣﺮﺩ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺩﻭﺧﺖ ﻭ ﺁﻧ‌ﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺷﺪﻡ ﺩﺳﺘﺎﻡ ﺯﺑﺮ ﺷﺪﻩ، ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﻧﻢ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺧﺘﺮﻣﻮ ﻧﺎﺯ ﮐﻨﻢ🤗…ﺍﮔﻪ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﺑﻬﺘﺮﻩ، ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺑﺪﻩ.ﻣﺘﺼﺪﯼ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎنش ﯾﺦ ﺯﺩ🙃…ﭼﻪ ﺣﻘﯿﺮ ﻭ ﻛﻮﭼﮏ ﺍﺳﺖ ﺁﻥ ﮐﺴﯽ ﻛﻪ ﺑــﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻐـ🚶🏻‍♀️ـﺮﻭﺭ ﺍﺳﺖ!ﭼﺮﺍ ﻛﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﯼ ﺷﻄﺮﻧﺞ، ﺷﺎﻩ ﻭ ﺳـﺮﺑﺎﺯ ﻫـﻤﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺟﻌﺒﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﻧﺪ.😉 جایگاه شاه و گدا، دارا و ندار قبر اسـت…👩‍🦯تقواست کـه سرنوشت ساز اسـت💌 برای رسیدن بـه “کبریا” باید نه کبر داشت نه ریا💔💔


بسم الله الرحمن الرحیم


زمستون سردی بود، برف  به حدی باریده بود که کسی تو روستا از خونش بیرون نمی رفت.همه جا سوت و کور بود اما  صدای شیون یه زن سکوت رو شکست


زن بارداری که بعد از چندین سال  حسرت مادر  شدن  باردار  شده بود  درد شدیدی داشت

پیر زن از پشت پنجره منتظر بود، یهو چشمش به قابله خورد که داره  با پسرش می یاد

پیر زن به استقبال قابله رفت و با التماس گفت : تو رو خدا نجاتش بده

صدای شیون زن باردار همه ی خونه رو پر کرده بود

قابله بعد از چن دقیقه تلاش  بلند شد و از اتاق بیرون رفت و به پیرزن گفت نمی تونه بچه رو به دنیا بیاره  باید بره شهر طبیب ببینتش یا طبیب بیاد بالا سرش... کاری ازم ساخته نیست

_ تو رو خدا مگه نمی بینی چقدر برف باریده الآن جایی نمی شه رفت التماست می کنم هر کاری می تونی براش بکن

قابله با تردید به سمت زن برگشت

کمی بعد صدای گریه ی نوزاد اومد، مدتی طول نکشید که صدای شیون پیرزن به گوش رسید قابله  با گریه از اتاق بیرون رفت با صدای شیون پیرزن مرد جوونی از اتاق دیگه  با ترس و دلهره خودشو رسوند و گفت چی شد؟ بچه مرده؟

قابله گریه کرد و نمی تونست حرفی بزنه و از خونه رفت بیرون.

مرد به سمت اتاق دوید و بعدش با شیون و زاری شروع کرد به گریه کردن

همسرش مرده بود ولی بچه سالم به دنیا اومد

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

بفرما🚶‍♀️

کاربری دوم                            براى تمام حرف هايى كه ميخواستى بزنى تو گذشته نزدى،براى تمام چيزهايى كه ميخواستى انجام بدى و ندادى،براى جهانى كه توش نميخواستى اينجورى كه الان هستى باشى،براى همشون يه راه حل هست و اسم اون راه حل باز كردن صفحه جديد تو زندگيته.

زنای روستا مدام پچ پچ می کردن که بچه شومه نیومده مادرشو کشت

اما وقتی مقصود ( پدر بچه) این حرفا رو می شنید می گفت هر کسی در مورد دختر من بخواد حرف و حدیثی بزنه با من طرفه

تا سه سالگی، بچه رو مادربزرگش بزرگ  کرد و تر و خشکش می کرد و مدت شیر خوارگی بچه می برد زن همسایه بهش شیر می داد

هوا تاریک بود مادر بزرگ بهارو خوابونده بود و کنار سماور نشسته بود مقصود خسته از بیرون اومد و سلام کرد بهارو که خوابیده بود برداشت و بغل کرد

مادر بزرگ :بذار بخوابه بچه رو بد خواب می کنی

مقصود : مواظبم  بیدار نشه. اخه من کی وقت می کنم ببینمش صب تا غروب تو کوه و دره مشغول کارم

مادربزرگ چایی ریخت و گذاشت جلوی مقصود

_ پسرم چن بار بهت بگم این بچه مادر می خواد انقدر دس دس نکن داری پیر می شی

_  مادر جون من زن نمی خوام. خدا سایه ی شما رو از سر من و بچه کم نکنه

_ پسرم فکر نکن واسه راحتی خودم می گم من  پیر و ضعیفم نمی تونم همش پشت سر بچه این ور اون ور برم خدایی نکرده یه اتفاقی می یوفته پشیمون می شی از اون گذشته بچه مادر می خواد فردا که عقلش رسید حسرت دیگرونو می خوره که مادر جوون دارن

_ راستش از خدا پنهون نیس از شما چه پنهون گاهی که فکر می کنم،  با خودم می گم فردا ازدواج می کنم نامادری بیاد سرش ازش مواظبت نکنه که هیچ زندگیشم خراب کنه

_ تو خیالت راحت از یه خانواده ای برات زن بگیرم که آدم حسابی باشن خدا پیغمبر حالیشون باشه

بزار اسی میخونیم .داستان زندگی منم تو امضام هست بعدن دوس داشتین بخونین🤗

لینک داستان زندگیم . ✨شما که او را ندیده اید ...چشم هایش..چشم هایش.. چشم هایش . باور کنید من هم سیر ندیدمش چشم هایش نگذاشتند..✨

من عاشق داستان ورمانم 

من برای دخترانم آرزوی خوشبختی میکنم مادرم هم برای من آرزوی خوشبختی کرده بود و مادرش هم برای مادرم من یقین دارم روزی دختری از نسل ماخوشبخت خواهدشد🥺🥺سایه جون مامان ساغرعمرمامان دلم برای بغل کردنتون پرپرمیزنه خدایامنکه نشد دخترام وخوشبخت کن خداجون😭😭


از این جا، داستان از زبون بهار نوشته می شه


مادر بزرگم زن زیرکی بود از یه خانواده ای برا پدرم همسر انتخاب کرده بود  که به امانت داری معروف بودن اوایل انگار ، پدر و مادر نامادریم ( کوکب) راضی نبودن اما اون قدر مادر بزرگم اصرار کرده بود که راضی شدن

نا مادریم زن بسیار مهربونی بود بهم گفته بود مامان صداش بزنم.. همسر اولش فوت کرده بود و بچه ای نداشت

مادرم  مکتب خونه نرفته بود اما چون پدرش سواد خوندن و نوشتن داشتن به مامانمم یاد داده بود  همیشه به بابام می گفت منو نبره با خودش چرا و بذار بهش نوشتن یاد بدم

تو روستا به ندرت پدرایی بودن که انقدر به بچه اهمیت بدن اما  بابام انقدر منو دوست داشت که دوست داشت همیشه باهاش باشم صبح که می رفت چوپونی منم با خودش می برد و  هر وقت که خسته می شدم کولم می کرد

مامانم بهم نوشتن یاد داده بود دختر باهوشی بودم و خیلی سریع تونستم بخونم و بنویسم

وقتی 9 سالم شد مامان بزرگم فوت شد  چن ماه بعد از اون روز خبر همه جا پیچید که پسر ارباب مریض شده. با اینکه روستای ما خیلی کوچیک بود اما من فقط یه بار اربابو دیده بودم مردی با موهای سفید و درشت هیکل که اهالی روستا وقتی باهاش حرف می زدن می شد به راحتی حس ترس و مطیع بودن رو از  صداشون فهمید

ارباب زاده تنها پسر ارباب بود جوون حدودا 20 ساله بعد از مریضیش ارباب از شهر یه طبیب حاذق اورد بالاسرش که ازش مراقبت کنه

یه روز با بچه ها تو کوچه داشتیم بازی می کردیم که یه کالسکه وارد ده شد اسبا با سرعت زیاد حرکت می کردن و من و بچه ها  از اینکه که نکنه اسبا بهمون بخورن  ترسیدیم و چسبیدیم به دیوار کالسکه با سرعت زیاد از ما رد شد و ما با کنجکاوی رفتیم دنبالش. تا در ورودی خونه ی ارباب وایساد و چن تا مرد میانسال پیاده شدن و رفتن داخل می دونستیم یکی از اونا طبیبه ولی حدس اینکه کدوم یکیشونه برامون سخت بود

پدرم تا چن روز بعد تو فکر بود کم تر حرف می زد تا اینکه یه روز اومد تو خونه و به من گفت بیا بریم سر چشمه. وقتی به چشمه رسیدم بهم گفت بهار می دونی چرا اسمتو بهار گذاشتم

_نه

_چون اتفاق بدی برام تو زمستون افتاد وقتی بهار می یاد سردی و سختی از بین می ره تو کسی بودی که با به دنیا اومدنش انگار تازه به دنیا اومدم

پدرم جریان از دست دادن مامانمو گفت و بعدش گفت بزرگترین آرزوی من اینه که بتونی طبیب بشی و نذاری کسی رنج از دست دادن عزیزشو تحمل کنه اما نمی تونستم بفرستمت شهر چون پول و امکاناتشو نداشتم ولی الآن با ارباب حرف زدم که بری و مدتی که طبیب پیشته کنار دست‌ش وایسی به اسم اینکه قراره براش کار کنی می خوام ازش یاد بگیری البته نمی دونم تا کی اینجاست ولی گفتم این فرصت کوچیکی که پیش اومده رو از دست ندم

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792