بسم الله الرحمن الرحیم
زمستون سردی بود، برف به حدی باریده بود که کسی تو روستا از خونش بیرون نمی رفت.همه جا سوت و کور بود اما صدای شیون یه زن سکوت رو شکست
زن بارداری که بعد از چندین سال حسرت مادر شدن باردار شده بود درد شدیدی داشت
پیر زن از پشت پنجره منتظر بود، یهو چشمش به قابله خورد که داره با پسرش می یاد
پیر زن به استقبال قابله رفت و با التماس گفت : تو رو خدا نجاتش بده
صدای شیون زن باردار همه ی خونه رو پر کرده بود
قابله بعد از چن دقیقه تلاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت و به پیرزن گفت نمی تونه بچه رو به دنیا بیاره باید بره شهر طبیب ببینتش یا طبیب بیاد بالا سرش... کاری ازم ساخته نیست
_ تو رو خدا مگه نمی بینی چقدر برف باریده الآن جایی نمی شه رفت التماست می کنم هر کاری می تونی براش بکن
قابله با تردید به سمت زن برگشت
کمی بعد صدای گریه ی نوزاد اومد، مدتی طول نکشید که صدای شیون پیرزن به گوش رسید قابله با گریه از اتاق بیرون رفت با صدای شیون پیرزن مرد جوونی از اتاق دیگه با ترس و دلهره خودشو رسوند و گفت چی شد؟ بچه مرده؟
قابله گریه کرد و نمی تونست حرفی بزنه و از خونه رفت بیرون.
مرد به سمت اتاق دوید و بعدش با شیون و زاری شروع کرد به گریه کردن
همسرش مرده بود ولی بچه سالم به دنیا اومد