هر بار میرم کافه زن های میانسالی رو می بینم که با هم اومدن گپ میزنن و خوش میگذرونن.خیلی دلم میگیره که چرا مامانم هیچوقت دوست و رفیقی نداشت که باهاشون بره کافه و باشگاه و بازار.کلا یکی از بزرگترین دردهای زندگی من تنهایی مامانمه و این همه سختی و زحمتی که میکشه توی خونه.
حتی وقتی ما کار می کنیم باز هم سر پاست و استراحت نمیکنه.تفریح و سفر و استراحت نداره.من هر بار که با دوستی بیرون میرم با خودم میگم کاش مامانمم الان بیرون بود.با خودم میگم پس این همه سال وقتی دلش گرفته با کی حرف زده؟اصلا وقت داشته که دلش بگیره؟۶ ماهی یه بار یه کافه با هم میریم، اما خب اون چیزی که ازش حرف میزنم کافه رفتن با من نیست، داشتن دوست و رفیق امنه و داشتن برنامه های شخصی.
یکی از بزرگترین دغدغه ها و نگرانی و رنج من زندگی مامانم و عمر و جونیه که توی خونه گذاشته ولی همیشه میگم کاش یه جوری پیش میرفت که همیشه یک گوشه ی ذهنم درگیر مادرم نبود.
مهم ترین آدم زندگیم و بزرگترین معلم من بوده، خوبی ها و بدی هاش تعلیمم داده، ازش یاد گرفتم چگونه باشم و نباشم!اما با تمام بالا و پایین های رابطمون مهم ترین آدم زندگیشم و مهم ترین آدم زندگیمه.
این متن خیلیییی به دلم نشست ♥️