من یه دختر عادی با زندگی نسبتا پر دغدغه ایم ولی تو زندگی که سفر کردم خودمو با چیزای دردناک تر و بدتری دیدم
اونجا خودمو دیدم که تو یه شب بارونی با وجود شلوغی جمعیت دزدیده شدم انگار که کسی اینو ندید از اون طرف شخصی که منو دزدید بهم تجاوز کرد و برای یه تایم طولانی به عنوان برده تو خونش حبس بودم همه چیز قابل حس بود درد ها و کتک ها فریاد ها و .. رو حس میکردم🥲
و طوری بود که اونجا عمیقا حس میکردم تو واقعیت قرار دارم حتی با خودم فکر میکردم داره چه اتفاقی میوفته؟ چرا من به این روز افتادم؟ تا کی قراره اینجا باشم؟
اونجا من ۱۲ سال تموم زندانی بودم و یه زندگی رو طی کردمو از جلوی چشمام گذشت ولی به زمان اینجا فقط یک ساعت بود!