زمان ازدواجم
فکر میکردم همه چیز تمومه
منی که همیشه پرانرژی و خنده رو بودم و تو بیمارستان کلا معروف بودم به خوش اخلاقی اصلا حال حرف زدن هم نداشتم
معجزه من و خدای من، پدرم بود دقیقا دو شب قبل از محضر عقد گفت بیا این دفعه دیگه مشکلات رو حل نکن و بگو با همون مشکلات میخوام زندگیم رو پیش ببرم میدونم عاشقی و عشق بی نهایت قشنگه پس برو با همون مشکلات و عشق زندگیت رو پیش ببر و واقعا این یه امید خیلی قشنگ تو قلبم بود