سلام دوستان از اون جا ک باز ب کمکتون نیاز دارم لازم دونستم این چیزی ک ذهنمو درگیر کرده باهاتون ب اشتراک بزارم
دیروز با دوستم داشتم حرف میزدم من هم تماس گرفته بودم معمولا دوستم بیشتر باهام مسائلشو درمیون میزاره منم از این ک شنونده هستم احساس بدی ندارم برعکس خوشحالم میشم ولی دیروز من بهش زنگ زدم و تماس ما یک ساعت و نیم طول کشید بعد شوهر من تو این یک ساعت و نیم بیرون میرفت و میومد میدید من هنوز دارم حرف میزنم بار سوم ک خونه اومد ب دوستم گفتم شوهرم اومد فعلا خدافظ من فکر کردم قطع کردم ولی تماس از طرف من قطع نشده بود بعد تماس برای این ک شوهرم غر نزنه و تیکه نندازه جلو جلو گفتم خوب شد این وات ساپ اختراع شد چقدر حرف زدیم پوکیدم احتمالا گفتم هی از این و اون گفتیم کی چکار کرد کی چکار نکرد مسائل رو باز نکردم فقط همین و گفتم یادم نیست دیگه چی گفتم دوستم هم گوش میداد بعد زنگ زد بهم گفت شنیدم ک چی ب شوهرت میگفتی منم براش توضیح دادم ک منظورم این نیست ک از این ک باهام حرف میزنی ناراحتم برای این ک شوهرم غر نزنه گفتم میدونستم ناراحته گفتم دیگه زنگ نمیزنه ولی خوشبختانه دیدم زنگ زد در حد یه دیقه حرف زدیم بعد پرسیدم ازم ناراحتی گفت اره خودت بودی ناراحت نمیشدی منم گفتم اگر من بودم توضیح میدادی ن ناراحت نمیشدم بعد گفت فهمیدم شنونده خوبی نیستی بعد احتمالا الکی گفت خواهرم داره زنگ میزنه خدافظ
خیلی ناراحتم چکار کنم لطفا چیزی بگید بهش بگم