ما همه خواهر برادرا ازدواج کردیم به جز دو تا کوچیکه که فقط خواهر با پدر مادرم زندگی می کنه منم شهر دورم
رابطه مادرم و خواهر کوچیکم اصلا با بابام خوب نیس
الان دو ماهه بابامو ول کردن رفتن شهر دیگه خونه خالم موندن
نه به عنوان قهر برای خوشگذرونی
بابام خونه تنهاس نه غذایی نه چیزی
سنش هم بالاس خب
اون یکی خواهرم گاهی براش غذا می بره و سر میزنه اما نه مرتب
در حدی مامانم و خواهر کوچیکم به بابام بی توجهن که وقتی من به بابام زنگ می زنم سراغشون رو از من می گیره که نمی دونی کی میان؟
هر وقت می خوام زنگ بزنم به بابام قبلش بغض دارم گریه هامو قبلش می کنم و کلی خودمو کنترل می کنم گریه نکنم جلوش اما خیلی سخته
با مامانم اینا زیاد رابطه م خوب نیس به خاطر همین رفتاراشون زیاد تماس ندارم
اما خیلی پر رو ان
دیروز مامانم زنگ زده که خواهرت رفته شیراز با دوستاش اما بابات نفهمه بهش نگفتیم!
حالم از کاراشون به هم می خوره
نمیدونم باید چی کار کنم
خیلی دلم شکسته برای بابام و واقعا از مامانم بیزار شدم
از بچگی با همین رفتاراش زندگی رو زهرمار بابام و همه مون می کرد
الهی بمیرم برای بابام کاشکی پیشش بودم واقعا شرایطشو ندارم برم
جلوی منم چیزی نمی گه ها هی می زنه به شوخی و خنده و میگه نگران من نباش و ...
قربونش برم غذا درست می کنه خودش تنها برام عکس می فرسته
چقد مادرم بی رحمه
از اون طرف هم نگران بی بند و باری خواهرمم
چون خودش بهم نمی گه چی کار می کنه منم نمی تونم حرفی بهش بزنم
اما همش دل نگرونشم حتی دیشب خواب دیدم دوستش میاد بهم می گه خواهرت نامشروع باردار شده و سقط کرده!
خلاصه که خیلی فکر و ذهنم مشغوله
طولانی شد می دونم هیشکی این همه رو نمی خونه انتظار جواب ندارم بیشتر قصدم درد دل بود