2777
2789

خیلی دلم میخواست،ماجرای آشنا شدنم با این شهیدو بگم چون تا همین یکسال پیش نه تنها نمیدونستم شهید هادی ای هم هست بلکه اصلا نمیتونستم افرادی که به شهدا متوسل میشن یا ...رو درک کنم.از پارسال تا امسال من یه دنیا فاصله است و شاید یه روز که میتونستم خوب حرف بزنم بگم چی شد.

ولی امروز تولدشونه و نتونستم همینجور ساده رد بشم.هرکس خواست اسمشو بگه، به نیتش سوره ی ضحی بخونم و تقدیم کنم به روح شهید ابراهیم هادی.

فقط اگر خواستید یه قسمت از کتاب سلام بر ابراهیمو میذارم بخونیدش.(من بارها با اینکه این کتابو توی طاقچه مدام میدیدم،خیلی ساده ازش می‌گذشتم و اصلا هیچوقت فکر نمیکردم من کسی باشم که به دیگران بگه این کتابو بخونید. این کتابو بخونیم تا  بفهمیم ماها خیلی وقته گم شدیم، شاید ذره ای با خوندنش،تلنگری بشه تا کمی از خودمون رو پیدا کنیم).

هر وقت این پیام به چشمت خورد به نیت ظهور یه صلوات مهمون میکنی؟🌺

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

انشاالله حاجت روا بشی گلم منم دعا کن حاجت روا شم انشاالله منتظر ی خبری ام برسه دستم انشاالله خدا مهرمو ب دل اونی ک دوسش دارم بندازه انشاالله اسمم نیلوفره 

امضامو میخونی؟🌸🍀نیت میکنین هدیه به اسم های آبی سوره مبارکه توحید یا سوره مبارکه  حمد یا صلوات بفرستین به نیت نیلوفر انشاءالله و ازشون بخواین انشاءالله برام دعا کنن🌸🍀اگه یادتون بود سر نمازتون دعام کنین انشاءالله 🍀🌸آقا امام زمان علیه السلام.اقا امام رضا علیه السلام حضرت ابوالفضل علیه السلام  نرجس خاتون سلام الله علیها🌸شهید ابراهیم هادی. شهید سید احمد پلارک. شهید سید مجتبی علمدار 🌸🍀اگه یادتون بود سر نمازتون دعام کنین انشاءالله 🦋🌹

به محض رسیدن به ارتفاعات انار و منطقه درگیری، یكی از بچه ها با لهجه مشهدی من رو صدا كرد و گفت:"حاج حسین، خبرداری ابراهیم رو زدن" بدنم یكدفعه لرزید، آب دهانم رو فرو دادم وگفتم: "چی شده؟!" جواب داد: "یه گلوله خورده تو گردن ابراهیم". رنگم پریده بود، ناخودآگاه به سمت سنگرهای مقابل دویدم و رفتم سراغ سنگر امدادگر و اومدم بالای سرش گلوله ای به عضلات گردن ابراهیم خورده بود و خون زیادی از گردنش می رفت. جواد رو پیدا كردم و پرسیدم: "ابراهیم چی شده؟" با كمی مكث گفت: "نمی دونم چی بگم"، گفتم: "یعنی چی؟" جواب داد: "با فرماندهان ارتش جلسه گذاشتیم كه چطور به تپه حمله كنیم. عراقی ها مقاومت شدیدی می كردن و نیروی زیادی روی تپه و اطراف اون داشتن. توی جلسه هر طرحی دادیم به نتیجه نرسید. نزدیك اذان صبح بود و باید سریع یه كاری می كردیم. اما نمی دونستیم كه چه كاری بهتره. یكدفعه ابراهیم از سنگر خارج شد و به سمت تپه عراقی ها چند قدمی حركت كرد. بعد روی یه تخته سنگ به سمت قبله ایستاد و با صدای بلند شروع به گفتن اذان صبح كرد.


هر وقت این پیام به چشمت خورد به نیت ظهور یه صلوات مهمون میکنی؟🌺

 ما هم از جلسه خارج شدیم و هر چه داد می زدیم كه ابراهیم بیا عقب، الان عراقی ها تو رو می زنن فایده نداشت. تقریباً تا آخرهای اذان رو گفت و با تعجب دیدیم كه صدای تیراندازی عراقی ها قطع شده. ولی همون موقع یك گلوله شلیك شد و به ابراهیم اصابت كرد و ما هم آوردیمش عقب ". ساعتی بعد هوا كاملاً روشن شده بود و مشغول تقسیم نیروها و جواب دادن به بیسیم بودم. یكدفعه یكی از بچه*ها دوید و آمد پیش من و با عجله گفت: "حاجی، حاجی یه سری عراقی دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به این طرف میان!"با تعجب گفتم:"كجا هستن" و بعد با هم به یكی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم و دیدم حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل،پارچه سفید به دست گرفته اند و به سمت ما می آیند. فوری گفتم: "بچه ها مسلح بایستید، شاید این حقه باشه و بخوان حمله كنند." لحظاتی بعد هجده عراقی كه یكی از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم كردند. من هم از اینكه در این محور از عراقی ها اسیر گرفتیم خوشحال بودم. با خودم فكر می كردم كه حتماً حمله خوب بچه ها و اجرای آتش باعث ترس عراقی ها و اسارت اونها شده. لذا به یكی از بچه ها كه عربی بلد بود گفتم: " بیا و اون درجه دار عراقی رو هم بیار توی سنگر". مثل بازجوها پرسیدم:"اسمت چیه و درجه و مسئولیت خودت رو بگو!"

هر وقت این پیام به چشمت خورد به نیت ظهور یه صلوات مهمون میکنی؟🌺

خودش رو معرفی كرد و گفت: "درجه ام سرگرد و فرمانده گردانی هستم كه روی تپه و اطراف اون مستقر بودن و ما از ل شكر احتیاط بصره هستیم كه به این منطقه اعزام شدیم. "پرسیدم: "چقدر نیروی دیگه روی تپه هستن" گفت: " الان هیچی"چشمانم گرد شد و گفتم: "هیچی!؟" جواب داد كه: "ما اومدیم و خودمون رو اسیر كردیم، بقیه نیروها رو هم فرستادم عقب، الان تپه خالیه" با تعجب نگاهش كردم و گفتم: "چرا !؟" گفت: "چون نمی خواستند تسلیم بشن" تعجب من بیشتر شد و گفتم: "یعنی چی؟! فرمانده عراقی به جای اینكه جواب من رو بده پرسید:"این المؤذن؟" معنی این حرفش رو فهمیدم و با تعجب گفتم: "مؤذن!؟" انگار بغض گلویش را گرفته باشد شروع به صحبت كرد و مترجم هم سریع ترجمه میكرد: "به ما گفته بودن شما مجوس و آتش*پرستید، به ما گفته بودن كه برای اسلام به ایران حمله می*کنیم و با ایرانی*ها می*جنگیم، باور كنید همه ما شیعه هستیم، ما وقتی می دیدیم فرماندهان عراقی مشروب می خورن و اصلاً اهل نماز نیستند خیلی درجنگیدن با شما تردید كردیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شما رو شنیدم كه با صدای رسا و بلند اذان می گفت. تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمؤمنین (ع) رو آورد با خودم گفتم: داری با برادرای خودت می جنگی. نكنه مثل ماجرای كربلا ... " دیگر گریه امان صحبت كردن به او نمی داد. دقایقی بعد ادامه داد كه: "برای همین تصمیم گرفتم تسلیم بشم و بار گناهم رو سنگین تر نكنم. لذا دستور دادم كسی شلیك نكنه. هوا هم كه روشن شد نیروهام رو جمع كردم و گفتم: من می خوام تسلیم ایرانی ها بشم. هركس می خواد، با من بیاد، این افرادی هم كه با من اومدن هم فكرها و هم عقیده های من هستن و بقیه نیروهام رفتند عقب. البته اون سربازی كه به سمت مؤذن شما شلیك كرد رو هم آوردم و اگر دستور بدین می كشمش، حالا خواهش می كنم بگو كه مؤذن زنده است یا نه؟ 

هر وقت این پیام به چشمت خورد به نیت ظهور یه صلوات مهمون میکنی؟🌺

سلام عزیزم 

اتفاقا منم از طریق نی نی سایت آشنا شدم باهاشون،  کتاب ها رو هم توی طاقچه خریدم ولی هنوز فرصت نکردم بخونم متاسفانه.  ان شاءالله که حاجت روای خیر بشید. خواهش می‌کنم برای حل مشکل ازدواج من و آسون شدن راه و رضایت خانواده ام دعا کنید‌. اسمم خرگوش لوس. خیلی ممنونم. 

خواهش می‌کنم برام صلوات بفرستید. خدایا همه دنیا بخواد و تو بگی نه... نخواد و تو بگی آره تمومه... همین که اول و آخر تو هستی... به محتاج تو محتاجی حرومه. میشه نگاهم کنی آروم شه زندگیم.... چشم از من بر ندار میپاشه زندگیم... 

مثل آدم*های گیج و منگ داشتم به حرفای فرمانده عراقی گوش می كردم. هیچ حرفی نمی توانستم بزنم، بعد از مدتی سكوت گفتم:"آره زنده است". بعد با هم ازسنگر خارج شدیم و رفتیم پیشامدادگر ، زخم گردن ابراهیم رو بسته بودند و داخل یكی از سنگرها خوابیده بود. تمام هجده نفر اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم رو بوسیدند و رفتند. ولی نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه می كرد و می گفت: "من رو ببخش، من شلیك كردم. " بغض گلوی مرا هم گرفته بود. حال عجیبی داشتم. دیگه حواسم به عملیات و نیروها نبود. وقتی می خواستم اسرای عراقی رو به همراه چند نفر از بچه ها به عقب بفرستم فرمانده عراقی مرا صدا زد و گفت:"آن طرف رو نگاه كن، یك گردان كماندویی و چند تانك قصد پیشروی از آن طرف رو دارن، خیلی مراقب باشین." بعد ادامه داد: "سریع تر بروید و تپه رو بگیرید". من هم سریع چند تا از بچه های اندرزگو رو كه اونجا بودن به سمت تپه فرستادم. با آزاد شدن آن ارتفاع پاكسازی منطقه انار كامل شد. گردان كماندویی هم حمله كرد ولی چون ما آمادگی لازم رو داشتیم بیشتر نیروهای آن از بین رفت و حمله آنها نا موفق بود. روزهای بعد با انجام عملیات محمدرسول الله در مریوان فشار ارتش عراق بر گیلان غرب كم شد. به هر حال عملیات مطلع الفجر به بسیاری از اهداف خود دست یافت و بسیاری از مناطق كشور عزیزمان آزاد شد هر چند كه سردارانی نظیر غلامعلی پیچك، جمال تاجیك و حسن بالاش در این عملیات به دیدار یار شتافتند. ابراهیم چند روز بعد، پس از بهبودی كامل دوباره به گروه ملحق شد. همان روز اعلام شد كه در طی عملیات مطلع الفجر كه با رمز مقدس یا مهدی (عج) ادركنی انجام شد. بیش از چهارده گردان نیروی مخصوص عراق از بین رفت و نزدیك به دو هزار كشته و مجروح و دویست اسیر از جمله تلفات ارتش عراق بود. همچنین دو فروند هواپیمای دشمن با اجرای آتش خوب بچه ها سقوط كرد.

هر وقت این پیام به چشمت خورد به نیت ظهور یه صلوات مهمون میکنی؟🌺
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز