گذشت و من رفتم دانشگاه تو همکلاسیام با دو نفر صمیمی شدم یه گروه سه نفره شدیم دوران دانشگاهم بهترین روزای عمرم بود تو دانشگاه چنتا بهم پیشنهاد اشنایی شد ولی من قبول نکردم دلم واقعا پیش بهنام بود و بساخرای دانشگاه بود ک از فامیلای دورمون برام خواستگار پیدا شد دیگه خونوادم اصرار داشتن ک قبول کنم چون خواستگارا همه چیشون اوکی بود ب اصرار خونوادم قبول کردم ولی دلم اتیش بود از اینکه از عشقم خبری نشد خلاصه رفتیم ازمایش و کارای عقدو انجام دادیم و من رفتم دانشگاه دیدم دختر خالم(خواهر بهنام)بهم زنگ زد و گفت ک تو محوطه دانشگاهه و میخواد باهام حرف بزنه رفتم بهم گفت ک محمد اوند فرستاده تازه فهمیده برات خواستگار اومده اون هنوزم دوست داره بهش گفتم ن من محمدو مثه برادرم دوس دارم نمیتونم باهاش عزوسی کنم اومدم سر کلاس ک بازم گوشیم زنگ زد دیدم خود محمده رفتم باهاش حرف بزنم بهم گفت هنوزم ب من فکر میکنه گفت ک داشت شرایطشو جور میکرده ک بیاد خواستگاری گفت ک قلبشو نشکنم گفت ک میومده دانشگاه منو از دور نگاه میکرده ولی بازم خجالت میکشیده بیاد حرف دلشو بزنه
زبا همه این حرفا من بازم بهش گفتم ن گفتم تو پسر خوبی هستی ولی با من خوشبخت نمیشی اخه چطور میتونستم تحمل کنم ک عشقم بشه برادر شوهرم
با محمد خداحافطی کردم ولی اون حالش خیلی بد بود منم کاری نمیتونستم براش بکنم چون دلم بهنامو ول نمیکرد بعد اینکه از ماشین محمد پیاده شده تا خود سلف سرویس گریه کردم رفتم تا با دوستام نهار بخورم ولی همینکه اولین قاشقو برداشتم زدم زیر گریه برای دلم گریه کردم برا عشقم برا محمد گریه کردم برا احساسم ک هیچ شد گریه کردم