من یه عمه دارم که مشکل چشم داره ( اسم بیماریش رو نمیدونم ولی به زبون خودمون یکی از چشماش جهت دیدش فرق داره یا همون چپ هست) . تا سن بالا نتونست ازدواج کنه و خاستگار خوب نداش . بعله! تا اینکه تو سن ۴۸ سالگی یه مردی پیدا شد که از عمم خوشش اومد و خود مرده هم از زنش جدا شده بود و تقریبا ۵۰ سالش بود . با هم ازدواج کردن . عمه من شغل خیلی سطح بالایی نداره . ینی درامد خوبی نداره ولی شوهرش وضع مالیش بد نبود . خلاصه ما به خاطر سن عمم گفتیم عمه جان لطفا بچه دار نشو . اونم گفت باش و قبول کرد . یه مدت هی میومد شیراز خونه ما با شوهرش و میگفت که علی آقا ( شوهرش ) نوبت چشم پزشکی داره . چن ماه بعد شب بهمون زنگ زد با گریه خوشحالی گفت دخترم به دنیا اومد !!!!! مامان منم عصبی شد چون میومد خونه ما و ما هم بهشون کمک مالی میکردیم ولی اصلا نمیگفت که قضیه چیه . تا اینکه فهمیدیم که رحم اجاره کردن و حتی دکترا میگفتن که خطرش زیاده و ممکنه نمونه . بهتره بیخیال شی ولی اصرار میکرد که میخواد . اینا به کنار
گذشت تا کرونا سر و کلش پیدا شد . علی آقا دیابت خیلی بدجور داشت . خبیلیییییی وخیم بود وضعش . ایشون کرونا گرفته بود و نمیدونست و چون کار داشت باید میرفت مشهد گفت میخوام واکسن بزنم . واکسنو زد و کروناش شدید تر شد . تازه با بیماری زمینه ای وضع خراب . و بعله ایشون ۷ ماه پیش فوت کردن . و الان عمم شب و روز گریه میکنه میگه منچجوری یه بچه رو با این حقوق و وضع خراب گرونی بزرگ کنم . تازه چون سنش بالاس میگه اگه طوریم شد ( ایشالا که ۱۰۰ سال زندس ) شما ( ینی خانواده ما ) بزرگش کنین . که خودشم میدونه ما خودمون ۳ تا بچه ایم و مامان و بابام نمیتونن اینکارو کنن . کلا عمم زندگی خیلی سختی داشت و سیاه بخت بود و هست
خلاصه میخواستم بگمچیزی رو به زور از خدا نخوایم و از خدا به خاطر داشته ها و نداشته هامون تشکر کنیم