مهمونی شب جمعه بود.ساعت۹شب .خواهر شوهری که شهر دیگه است .زنگ زده که مامانمون نمیاد(مادرشوهرم)میگه من دعوت نیستم شما برید.خوش باشید.حتما با وجود من راحت نیستن و دوست ندارن اونجا باشم.شوهرم خیلی ناراحت شد قسم خورد که به مادرش زنگ نمیزنه .که پاشه بیاد مهمونی.منم ناراحت شدم.اما بیشتر از اینکه اون عروس ها اولین بارشون بود میومدن خونمون.منم به مادرشوهر زنگ زدم.هی گفت نمیام.منم گفتم ابرومون رو نبر.ما که با هم خوب و خوشیم.الان چرا اینجوری میکنی.بعد کلی حرف اومد.ولی از اون شب من از دست مادرشوهر.ناراحتم خیلی ازش دلخورم.کارش خیلی زشت بود.در خالی که شوهرم میگه بهش گفته و اونم دعوت کرده