۳:
با شنیدن صدای شاکی سهیلا چشم باز کردم
روسریمو مرتب کردم و با صدای بلند گفتم
حالا انگار میتونسته بیاد دنبالمون و نیومده
سهیلا بعد از چند ثانیه در رو باز کرد و گفت
بله اگر خبر میدادین میاومدم
روی تخت نشستم و گفتم
لابد با ماشین پلیس
سهیلا بیاختیار لبخند زد و گفت
کتبسته شما مادر و میرسوندم خونه
بلند شدم رفتم سمتش بغلش کردم و آهسته کنار گوشش گفتم
من یکبار از شما دستبند خوردم اخم و جنم کاریتونم دیدم
سهیلا منو به خودش فشرد و گفت
آخیش دلم خنک شد
گفتم
از چی از اینکه ی بار کتبسته منو بردی اتاق سروان پناهی؟
سهیلا خندید و گفت
از اینکه کتبسته آوردمش اینجا
به پشت سرش دست کشیدم و گفتم
قبول دارم هم پلیس و هم خواهر خوبی هستی
سهیلا منو از خودش جدا کرد نگام کرد و گفت
چرا وقتی نبودین من دل اومدن به خونه رو نداشتم؟
به احسان نگاهی انداختم و با بدجنسی گفتم
چون مثل همیشه حس و حال آشپزی نداشتی
احسان و مادر خندیدند
که سهیلا گفت
بدجنس شدی ها
رفتم سمت احسان بهش سلام کردم و با چشمک گفتم
بودم نبودم؟
مادر گفت
نه مادر
سهیلا اشاره کرد و گفت
جلوی مادر میپرسی که بگیم نه نبودی
گفتم
میتونی بگی بودم
سهیلا گفت
که اون وقت مادر شاکی شه ازمون ؟
گفتم
مادرا بچههاشونو خوب میشناسن اگر مادر میگه نبودم نبودم دیگه
حالا بشین یه چایی بیارم برات خستگیت دره گرچه نذاشتی خستگی ما در بره
سهیلا کنار احسان نشست و گفت
تورو خدا دیگه دونفری جایی نرید بابا یهذره هم به فکر منه بدبخت باشین این چند روز خونه شده بود بازداشتگاه
با خنده گفتم
ربطی هم به حس آشپز و این حرفها نداشت دیگه
سهیلا گفت
حالا ببین
گفتم
چشم سهیلا خانوم چشم دفعه بعد هرجا خواستیم بریم شما رو هم با خودمون میبریم ولی به شرطی که دلت بیاد و چند روزی مرخصی بگیری
سهیلا گفت
احسان میدونه چقدر شلوغیم
سهیلا به من نگاه کرد و گفت
اصلا نمیدونم چرا این روزا اینقدر جرم زیاد شده