2777
2789
عنوان

فصل دوم داستان ویولن 📚

7695 بازدید | 231 پست

میجان در فصل قبل با گذشت از پستی بلندی های فراوان زندگی،آرامش رو در کنار فردی یافت که رفت و اون رو تنها گذاشت.

در این فصل با پایان،و آغاز تلخ و شیرین چندباره میجان همراه باشید...

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾

داستان ویولن فصل دوم



۱:

یکی‌یکی لباس‌ها رو از ساک برداشتم که چشمم خورد به اون بافت رنگی

برش داشتم هنوزم نم داشت

نم بارونی که اون روز خیسش کرده بود

یاد آرنگ افتادم یاد لحظه‌ای که تا اتوبوس حرکت کنه با چشم‌هایی پر از حرف نگام می‌کرد

توی اتاق صادق به آرنگ فکر می‌کردم؟

فوری اون بافت رو کنار گذاشتم و لباس‌هامو برداشتم و به قصد شستنشون از اتاق بیرون رفتم

مادر روی مبل پاشو دراز کرده بود و ماساژ می‌داد

گفتم

الان میام بخاری برقی رو میارم گرمش کنید آب‌وهوای شمال برای این پادرد عین سمه منو ببخشید که به‌خاطرم مجبور شدین همراهم بیاین

مادر با لبخند گفت

دلم باز شد هیچ می‌دونی چند ساله یه مسافرت درست حسابی نرفته بودم این پادرد منو هم جدی نگیر این همیشه با منه چه برم بیرون چه نرم

لباس‌هامو یکی‌یکی گذاشتم توی ماشین و گفتم

فردا میرم پرس‌وجو می‌کنم یه دکتر بهتر پیدا می‌کنیم با هم میریم شاید یک علاجی شد

مادر گفت

علاج این درد فقط مسکن مگه من می‌تونم بیست و چهار ساعت شبانه‌روز رو مسکن بخورم

گفتم

الان براتون میارم

مادر خندید و گفت

دیدی خودت یه پا دکتری

یه مسکن برداشتم رفتم کنار مادر نشستم و گفتم

مگر نگفتین وقتی گرم می‌شه دردش آروم می‌شه پس بذارید برم از انباری بخاری برقی رو بیارم

مادر لیوان آبو از دستم گرفت توی دست خودش مستقیم نگام کرد و گفت

می‌دونم نگرانمی

می‌دونم عشق صادق رسوخ کرده به وجودت

ولی نه من نه صادق راضی نیستیم تو به‌خاطر ما به آینده‌ات فکر نکنی

مادر مکث کرد و گفت

پسره خوبیه چشاش می‌گه تو رو از ته دل می‌خواد

نگاهمو از مادر گرفتم و گفتم

به‌خاطر شما و صادق نیست به‌خاطر خودمه

خودم نمی‌تونم

اذیتم وقتی کسی غیر از صادق باهام حرف می‌زنه

نفسم حبس می‌شه حس خفگی بهم دست می‌ده

نمی‌خوام امید واهی بهش بدم من نمی‌تونم کنارش باشم جای من همین‌جاست من به‌جز اتاق صادق توی این خونه جای دیگه‌ای نمی‌تونم زندگی کنم مگه این‌که شما از دستم خسته‌شده باشین

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾

۲:


مادر با اخم گفت

خودت می‌دونی چقدر برام عزیزی

فوری گفتم

پس بذارین همین‌جا کنار شما و صادق بمونم باور کنید آینده من شمایید چیزی جز این نمی‌خوام

مادر سرمو به آغوش کشید و گفت

تو برای من خود صادقی

با بغض گفتم

جاش کنارمون خیلی خالیه کاش بود

مادرم با بغض گفت

کاش....


با شنیدن سوت کتری خودمو از آغوش مادر دور کردم و گفتم

دلم برای چای‌های خودم با عطر گل‌محمدی تنگ شده شما چطور؟

مادر با چشای نم زده گفت

دوای درد من بعداز مسکن همینه

تا مادر مسکنو خورد منم بلند شدم رفتم توی آشپزخونه که چایی دم کنن

قوری رو برداشتم و گفتم

حالا سهیلا چقدر از دستمون دلخور شه که بی‌خبر...

یهو قوری از دستم ولو شد و من نتونستم بگیرمش

فقط تماشاگر خورد شدنش کف آشپزخونه بودم

مادر فوری گفت

چی شدی میجان

با مکثی کوتاه نشستم و گفتم

هیچی قوری از دستم سر خورد

مادر گفت

فدای سرت فقط مراقب باش دستتو زخمی نکنی

مشغول جمع کردن تکه‌های بزرگش شدم و گفتم

مراقبم مادر

یکی‌یکی با احتیاط تکه ها رو برمی‌داشتم و به دست چپم می‌سپردم اما هر بار این کار رو می‌کردم اون تکه دوباره از دست چپم می‌افتاد زمین

چشامو فشردم و بلند شدم

خستگی بهم غلبه کرده بود

با صدای بلند گفتم

قوری زاپاس داریم؟

مادر گفت

آره یه قوری گل قرمز توی کابینت بالای ظرف‌شویی هست

مادر مکث کرد و گفت

می‌خوای بیام کمکت؟

گفتم

نه مادر پیداش می‌کنم


چایی رو دم کردم کف آشپزخونه رو با وسواس جارو زدم یه چایی برای خودم و یه چایی برای مادر ریختم اما مادر چشاش گرم شده بود و با خستگی هم‌زمان از دهان و بینی نفس می‌کشید

آهسته رفتم توی اتاق و من هم بدون خوردن چای دراز کشیدم تا بخوابم

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

۳:


با شنیدن صدای شاکی سهیلا چشم باز کردم

روسریمو مرتب کردم و با صدای بلند گفتم

حالا انگار می‌تونسته بیاد دنبالمون و نیومده

سهیلا بعد از چند ثانیه در رو باز کرد و گفت

بله اگر خبر می‌دادین می‌اومدم

روی تخت نشستم و گفتم

لابد با ماشین پلیس

سهیلا بی‌اختیار لبخند زد و گفت

کت‌بسته شما مادر و می‌رسوندم خونه

بلند شدم رفتم سمتش بغلش کردم و آهسته کنار گوشش گفتم

من یک‌بار از شما دست‌بند خوردم اخم و جنم کاریتونم دیدم

سهیلا منو به خودش فشرد و گفت

آخیش دلم خنک شد

گفتم

از چی از این‌که ی بار کت‌بسته منو بردی اتاق سروان پناهی؟

سهیلا خندید و گفت

از این‌که کت‌بسته آوردمش این‌جا

به پشت سرش دست کشیدم و گفتم

قبول دارم هم پلیس و هم خواهر خوبی هستی

سهیلا منو از خودش جدا کرد نگام کرد و گفت

چرا وقتی نبودین من دل اومدن به خونه رو نداشتم؟

به احسان نگاهی انداختم و با بدجنسی گفتم

چون مثل همیشه حس و حال آشپزی نداشتی

احسان و مادر خندیدند

که سهیلا گفت

بدجنس شدی ها

رفتم سمت احسان بهش سلام کردم و با چشمک گفتم

بودم نبودم؟

مادر گفت

نه مادر

سهیلا اشاره کرد و گفت

جلوی مادر می‌پرسی که بگیم نه نبودی

گفتم

می‌تونی بگی بودم

سهیلا گفت

که اون وقت مادر شاکی شه ازمون ؟

گفتم

مادرا بچه‌هاشونو خوب می‌شناسن اگر مادر می‌گه نبودم نبودم دیگه

حالا بشین یه چایی بیارم برات خستگیت دره گرچه نذاشتی خستگی ما در بره

سهیلا کنار احسان نشست و گفت

تورو خدا دیگه دونفری جایی نرید بابا یه‌ذره هم به فکر منه بدبخت باشین این چند روز خونه شده بود بازداشتگاه

با خنده گفتم

ربطی هم به حس آشپز و این حرف‌ها نداشت دیگه

سهیلا گفت

حالا ببین

گفتم

چشم سهیلا خانوم چشم دفعه بعد هرجا خواستیم بریم شما رو هم با خودمون می‌بریم ولی به شرطی که دلت بیاد و چند روزی مرخصی بگیری

سهیلا گفت

احسان می‌دونه چقدر شلوغیم

سهیلا به من نگاه کرد و گفت

اصلا نمی‌دونم چرا این روزا این‌قدر جرم زیاد شده

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾

۴:


احسان گفت

مگر این‌که یه فرجی بشه اخراج شیم و خلاص

سهیلا به احسان نگاه کرد و گفت

نه بابا خدا نکنه من عاشق شغلمم

همه خندیدیم که من گفتم

فدات بشم که هم خدا رو می‌خوای هم خرما رو

مادر گفت

دعا می‌کنم ان‌شاءالله همه به راه راست هدایت شن


مشغول آشپزی شدم که سهیلا گفت

سوغاتی که یادتون نشده برام بیارین دیگه آره

گفتم

مگه می‌شه یادمون بره اصلا من یادم بره به‌نظرت مادر دست‌خالی برمی‌گرده

سهیلا گفت

پس چرا رو نمی‌کنین؟

گفتم

چون مادر گفته بمونه برای فردا که سجاد و زینبم بیان و همه دور هم باشیم

سهیلا یهو آهی کشید و گفت

خدا رحمت کنه داداشمو

با یادآوری صادق دوباره همه وجودم بهم‌ریخت

سهیلا با مکث گفت

حالا خوش گذشت؟

بهش نگاه کردم گفتم

هیچ‌وقت مامانمو ندیدم ولی وقتی کنار قبرش بودم کامل حسش می‌کردم به‌طوری‌که انگار کنارمه

سهیلا لبخند غمگینی زد و گفت

خدا مامانتو رحمت کنه

گفتم

کاش می‌شد قبر مامان بابام کنار هم بود کاش می‌تونستم حداقل این کارو براشون انجام بدم

سهیلا گفت

مطمئن باش الان کنار همن

با بغض گفتم

یعنی اگر منم بمیرم دوباره می‌رم پیش صادق ؟

سهیلا گفت

دور از جونت ولی آره بده صد و بیست سال

بی‌اراده اشکم سرازیر شد و گفتم

خیلی دل‌تنگشم سهیلا

سهیلا فوری لب به دندون گرفت و گفت

منم انگار هنوز باور نکردم صادق بینمون نیست

کنار سهیلا نشستم  به انگشتر صادق توی دستم خیره شدم و گفتم

صبح روز بعد عقدمون وقتی حمامش کردم نه از گرمی حموم نه آب های داغ و سردی که روش می‌ریختم سرخ‌شده بود سرخی حیا بود سرخی شرم

این‌که من با لباس کمکش می‌کردم حمام کنه

به سهیلا نگاه کردم و با بغضی که گلومو هر لحظه بیشتر می‌فشرد گفتم

همیشه وقتی خجالت می‌کشید نگاهشو ازم می‌دزدید یعنی می‌شه یه‌بار دیگه نگام کنه حتی غیرمستقیم حتی از فاصله‌ی خیلی دور

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾

۵:


سهیلا سرشو انداخت پایین و گفت

حکمت خدا بود که صادق این‌قدر زود از بینمون بره و ما رو تنها بذاره

گفتم ما تنها نیستیم همدیگر رو داریم مگه نه؟

سهیلا گفت

قربونت برم ما یه خانواده‌ایم

نفسی کشیدم و گفتم

خدا رو شکر

سهیلا موضوعو عوض کرد و گفت

آقای مرادی هم شمال بود؟

سر تکون دادم و گفتم

اون برای من فقط تنها بازمانده از یک خانواده که هرگز نداشتم به‌جز این چیزی در قلب من نیست

سهیلا لبخند کم‌رنگی زد و گفت

همیشه همین‌طوره تو همیشه خیلی‌خوب حرف ما رو می‌خونی

گفتم

امیدوارم تو این حسم رو درک کنی که من به‌جز صادق دیگه هیچ عشقی رو قبول نخواهم کرد

سهیلا دستمو گرفت و گفت

من اینو می‌دونم که تو خیلی صادق و دوست داشتی

فوری گفتم

دارم تا آخر عمر

سهیلا لحظه‌ای چشاشو بست و گفت

قبول تو برای همیشه عاشق صادق می‌مونی ولی حقیقت اینه که صادق دیگه بین ما نیست من مطمئنم اونم راضی نیست تو به‌تنهایی آیندتو سپری کنی

با بغض گفتم

من تنها نیستم

نگو این حقیقت نداره چون به این باور می‌رسم که تو هم منو جنس احساسمو نمی‌شناسی

حرف ازدواج هم آزارم می‌ده دلتون می‌خواد آزارم بدین؟

خواهش می‌کنم این قضیه رو برای همه تمام‌شده اعلام کن من با تو نه رودربایستی دارم نه ازت خجالت می‌کشم نه چیز پنهانی ازت دارم اگر برای مادر این نه گفتن ها حیا تلقی شده تو اعلام کن که این‌طور نیست من توی تمام ثانیه‌های زندگیم کنارم حضور صادق رو دارم و تنها نیستم

رفتن صادق برای من بی‌معنیه

اون با منه

تا خواستم بلند شم سهیلا گفت

ولی من حقیقت رو می‌دونم تو اون مدت کوتاه تو هرگز زن صادق نشدی

از این رک حرف زدن سهیلا یکه خوردم طول کشید تا با خودم بیام

اما به قلبم اشاره کردم و گفتم

اون مردی که جاش تو قلب منه و همیشه منو خانمم صدا می‌زد صادقه و حقیقت همینه

تا سهیلا خواست چیزی بگه دستمو بشونه‌ای سکوت مقابلش بلند کردم و با صدای لرزان گفتم

پافشاری نکن شکایت تو به برادرت می‌کنم ها

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾

۶:


موضوع ازدواج من و آرنگ شده بود موضوع داغ این روزهای خونه

اما برای من باعث رنجش می‌شد کلنجاری با خودم نداشتم هرگز وارد زندگی کسی نخواهم شد که ذره‌ای احساس از او در وجودم نیست اما ترحم اعضای خانواده آزاردهنده و باعث افسردگیم می‌شد

دلم تا مرز ترکیدن پر می‌شد و تنها راه چاره ام تاریکی اتاق و حس حضور صادق بود

باهاش حرف می‌زدم نه آهسته نه بلند نجوا کنان

صدها بار گله می‌کردم و صدها بار پشیمون عذرخواهی

لبه پنجره می‌نشستم و از خاطرات اندک آشنایی هر شب با هزار احساس و با هزار وجه اشتراک براش می‌گفتم و اشک می‌ریختم

قدر بودنشو کنارم ندونستم و حالا که نبود همه خودم رو گم‌کرده بودم تمام اندیشه‌های اون شب‌ها و روزهام بودن ابدی کنار صادق بود و این یعنی مرگ


دور از چشم مادر و بقیه هرشب به‌محض ورودم به اتاق آخرین پیراهنی که اون روز جمعه صادق به تن داشت رو تن می‌کردم

هیچ‌وقت قصد شستن یا جمع کردن اون پیراهن رو نداشتم

وقتی به خودم  رنگ‌پریده صورتم به تن نحیفم توی اون پیراهن مقابل آینه نگاه می‌کردم وجود صادق کنارم به‌یقین تبدیل می‌شد و حس سبک بودن جاشو به یأس و ناامیدی می‌داد


فردای اون روز وقتی همگی دور سفره نشسته بودیم و من فقط با غذا بازی می‌کردم تکون دادن دانیال منو به خودم آورد

بهش نگاه کردم و گفتم

برات بکشم ؟

متعجب با خنده گفت

چی ؟

گفتم

مگه سرریز نمی‌خوای؟

خندید و گفت

نه‌فقط ازت پرسیدم چه خبره چرا این‌قدر ساکتی

لبخندی نثارش کردم و گفتم

خبری نیست جز دل‌تنگی شما این چندروزه که نبودیم و ندیدمت دلم حسابی برات تنگ شد خیلی‌خوب شد که امروز اومدی

سجاد با شیطنت گفت

البته دانیال فقط برای رفع دل‌تنگی این‌جا نیست چشاش داره می‌گه حسابی دلشو کف زده برای دیدن سوغاتی

جای من مادر گفت

کاش با میجان یک سفر زیارتی رفته بودم تا می‌تونستم سوغاتی‌های خیلی خوبی براتون بیارم

احسان گفت

همین‌که سالم برگشتین و بهتون خوش گذشته بهترین سوغاتی مگه نه؟

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾

۷:


سجاد بازم با همون لحن گفت

البته که آره ولی خب توی حرف احسان هم یه‌خورده منم سوغاتی می‌خوام موج می‌زنه

زینب خندید و گفت

می‌بینین مادر درست عین طاهاست

مادر به سجاد نگاه کرد و گفت

بچه‌ام که بود با همین شوخ‌طبعی و سر زبونش خودشو بیشتر از صادق توی دل همه‌جا می‌کرد

سجاد ابرویی بالا انداخت و گفت

مادر این الان از من تعریف کردن بود یا نه

مادر کوتاه خندید و گفت

خدا حفظت کنه

دانیال گفت

حالا کی نوبت به رونمایی از سوغاتی‌ها می‌شه؟ بعد غذا؟

زینب بی‌غرض گفت

دانیال تو هم عین عموت عجولی یادته اون روز که دور هم بودیم برای دیدن دوچرخه هم دل توی دلت نبود؟

دانیال حالش دگرگون شد و سرش رو پایین انداخت

مادر دستشو گذاشت روی پای دانیال و گفت

پاشو مادر ساک سوغاتی‌ها توی اتاقمه برو ببینم زورت می‌رسه اون رو بیاری

دانیال با غصه و بی‌هیچ حرفی رفت سمت اتاق مادر که سجاد آهسته گفت

حالا نمی‌شد اون روز رو براش یادآوری نمی‌کردی؟

زینب با گفتن ببخشید منظوری نداشتم سکوت کرد

که مادر بازم با لحن دل‌جویی گفت

عیبی نداره خدا صادق من رو هم بیامرزه عمرش بیشتر از این به دنیا نبوده ما که نمی‌تونیم تو امر خدا دخالت کنیم

دانیال ساک به دست دوباره کنار مادر نشست که احسان با لبخند گفت

الان فکر کردین این بازیکن پرسپولیسی نمی‌تونه این سکو حمل کنه ؟

مادر دستی به سر دانیال کشید و گفت

من که قبولش دارم فقط خواستم به شماها ثابت شه پسر من قوی‌تر از جثه‌اش

دانیال با لبخند گفت

مثل میجان اونم خیلی قوی

احسان گفت

بی‌شک همینه

مادر یکی‌یکی سوغاتی‌هایی که برای همه تهیه کرده بودیم بیرون آورد و تقدیم کرد

همه هم یکی‌یکی تشکر کردن هم از من هم از مادر

وقتی همه سوغاتی‌هاشون رو دریافت کردن سجاد گفت

بده ببینم تهه کیف جغجغه ای چیزی برای این پسره بابا نیست

مادر با گفتن ای وای یادم رفت هدیه مغز بادومم رو بدم دوباره ساک رو باز کرد و خواست لباس سرهمی که برای طاها خریده بودیم رو دربیاره اما به‌جاش جعبه انگشتری نگین عقیقی که درست شبیه به انگشتر اهدایی صادق به من بود رو درآورد

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾

۸:


سجاد با دیدن جعبه فوری گفت

مادر راستشو بگو این هدیه اختصاصی برای کیه؟

نگاه من و مادر درهم تلاقی شد

من گفتم

ببخشید این برای منه

سجاد لبش رو گزید و اهسته گفت

ببخشید

جعبه رو ازدست مادر گرفتم و بی‌اختیار گفتم

درست نبود که برای همه سوغاتی بخریم به‌جز صادق این هدیه من به اونه

با سکوت دیگران احسان نگاهش رو از بقیه گرفت و گفت

کار خوبی کردی تو همیشه به همه وفاداری

بغضم اجازه نداد جوابی بدم و بلند شدم

اما تا خواستم برم سمت آشپزخونه دانیال با صدای مرتعش گفت

می‌شه اون هدیه رو به من بدی؟

بابا صادق همیشه می‌گفت بعد اون من مرد این خونه‌ام

با دیدن دانیال که شباهت ظاهری چندانی با صادق نداشت دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم تا اومد سمتم بغلش کردم

بی‌پروا گریه کردم هیچ‌کس در خودش این قدرت رو ندید تا منو از آغوش دانیال جدا کنه دانیال هم متقابلاً با صدای بلند می‌گریست و مدام می‌گفت بابا صادق

شاید او هم با دیدن من یاد پدرش می‌افتاد

از این‌که کام بقیه رو تلخ کرده بودم پشیمون بودم اما هیچ دست خودم نبود

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾

۹:


دلم درست عین روزهایی که بابا رفته بود گرفته و مغموم بود

وقتی از رفتن مادر مطمئن شدم چادر سر کردم و بعد خرید چند شاخه گل مستقیم رفتم بهشت‌زهرا

دنبال راهی برای آروم کردن خودم بودم بعد صحبت‌های دختر و پدری بابا کنار قبر صادق نشستم

دستی به عکسش که روی سنگ حکاکی شده بود کشیدم و گفتم

چقدر تو زیبا بودی و من متوجه نشدم چقدر بزرگ بودی توی زندگیم و من قدر ندونستم چقدر کنارت نفس کشیدن آسون بود و من ازش استفاده نکردم

حالا منم و حس حضور بدون بودنت تو که خوب می‌دونی خل‌وچل نشدم و واقعاً همه‌جا کنارم حست می‌کنم

دوباره عکس شو لمس کردم و گفتم

دست خودم نیست هر بار می‌خوام بلند شم دوباره زمین می‌خورم انگار دیگه خودمم باورم شده توان حرکت ندارم کنارم که بودی دردی داشتی اما ازم پنهون می‌کردی من دعا می‌کردم همه یا حداقل نیمی از دردهایی تو رو من می‌داشتم تا کمتر درد بکشی ولی تو هیچ‌وقت دردها تو با من تقسیم نکردی به‌جاش ثانیه به ثانیه من از خوبی و خوشی لبریز کردی

شک نداشتم کنار تو عمر طولانی دارم اما حالا اگه ازت بخوام درد دوری تو ازم بگیری و منو به خودت برسونی این کارو برام می‌کنی؟

سر تکون دادم و گفتم

بی‌فایده است بیهوده زور نزن من دیگه هرگز بی‌تو به زندگی عادی برنمی‌گردم خستم از این‌که خودمو سرپا نگه دارم من درست عین گذشته روزی به زندگی برمی‌گردم که تو رو به راهم کنی و منو بپذیری

بهت یه چند وقتی فرصت می‌دم اگر این خواستمو عین پیشنهاد ازدواجم قبول کردی که هیچ ولی اگر نه...

مکث کردم و گفتم

این حق رو دارم که برای همیشه باهات قهر کنم

نگاهمو از تصویرش گرفتم و گفتم

دلمو نشکن صادق فقط همین

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾

۱۰:


وقتی مقابل خونه رسیدم نزدیک ظهر بود تا خواستم در رو باز کنم سهیلا باعجله در رو باز کرد و نگام کرد و گفت

حالت خوبه

با لبخند گفتم

این موقع روز اومدی خونه حال منو بپرسی؟

گونه‌های سرخ و نفس‌نفس زدنش حاکی از این بود که عجله داره

مکث کرد و گفت

آزمایشم یادم رفته بود اومدم بردارم نوبت دکتر دارم

سر تکون دادم و گفتم

به‌سلامتی

کنار رفت و گفت

خوشحال نشدی؟

کنارش ایستادم دستمو گذاشتم روی شونه‌اش و گفتم

مگه می‌شه زن دایی بشم و خوشحال نشم ؟

سهیلا با لب بسته لبخند زد و گفت

خاله نزدیک‌تره مگه نه؟

گفتم

هردوش حالا هم برو تا دیرت نشده

سهیلا گفت

یادت نره به مادر چیزی نگی می‌خوام غافلگیرش کنم

سر تکون دادم گفتم

خداحافظ

به‌محض این‌که لباس عوض کردم  مشغول آشپزی شدم

به برنج‌هایی که توی آب قل‌قل می‌جوشید چشم دوخته بودم و توی دنیای خودم سیر می‌کردم

اگر سهیلا و احسان هم از این‌جا می‌رفتن تنهاییم تکمیل می‌شد و در یأس کامل غوطه‌ور میشدم  حتم داشتم افسرده تر میشم

با صدای مادر که گفت

میجان دخترم

به خودم اومدم به مادر با لبخند نگاه کردم گفتم

سلام

مادر مثل همیشه نگاه غمگینشو بهم دوخت و گفت

سلام عزیزم خسته نباشی

گفتم

ممنون شما هم همین‌طور تا لباس عوض کنید براتون چایی میارم

مادر گفت د

ستت درد نکنه

قابلمه رو از روی گاز برداشتم و خالی کردم توی آبکش اما بی‌اراده بازهم قابلمه از دستم در رفت فوری از افتادنش جلوگیری کردم و مابین دستم و ظرف‌شویی نگهش داشتم

شیر آبو باز کردم و چند بار آب‌خنک پاشیدم به صورتم

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم

برنج دم کردم و با دو تا استکان چای کنار مادر نشستم و گفتم

چه خبر

مادر کنترل تلویزیونو کنار گذاشت و گفت

چی بگم مادر چهار تا پیرزن دور هم جمع می‌شیم درددل می‌کنیم

گفتم

کار خوبی می‌کنید  همین باعث می‌شه از تنهایی در بیاید

مادر گفت

بهتر تو هم یه سرگرمی برای خودت جور کنی می‌خوای همیشه خونه بمونی؟

مادر مکث کرد و گفت

می‌خوای دوباره بری آموزشگاه؟

سر تکون دادم و گفتم

نه دیگه انگار علاقه‌ای بهش ندارم

مادر گفت

به من راستشو بگو

با لبخند گفتم

من همیشه با شما روراستم تصمیممو گرفتم اگر بشه و بتونم درسمو ادامه بدم

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾

۱۱:


مادر با چهره‌ای درخشان گفت

چی بهتر از این

مطمئنم تو موفق می‌شی

گفتم

فعلا در حد تصمیم

مادر گفت

این‌قدر پشتکار داری که تصمیمتو عملی کنی از همین امروز شروع کن از سهیلا و احسانم می‌تونی کمک بگیری

سر تکون دادم گفتم

ان‌شاءالله که بشه

مادر گفت

دیگه وقتشه به فکر خودت باشی و به آرزوهات برسی

هر چی برای صادق عزاداری کردی کافیه هیچ کدوم‌مون راضی نیستیم تو رو همیشه عزادار ببینیم

منم مادرش بودم اما خب تقدیر این بود که بچه‌ام از من زودتر بره

مادر آهی کشید و ادامه داد

روزی‌که جانباز شد و خونه‌نشین هیچ‌جوره نمی‌پذیرفتم روزای اول به‌قدری حالش بد بود که روزی چندین‌بار تشنج می‌کرد برای منه مادر شکنجه بود که پاره‌ی تنمو توی اون حال و اوضاع ببینم ولی صادق محکم بودن رو به من مادر یاد داد

روزهایی که همه چیشو یکی‌یکی از دست می‌داد شغلش قدرتش حرکتش زن و بچه‌اش ولی صادق توی ناامیدی به خدا پناه برد

یه وقت‌هایی خسته می‌شد ولی فقط در حد تلنگر

مادر دستمو گرفت توی دستش و گفت

هر وقت از نبودش شاکی می‌شی به این فکر کن که صادق شهید شده و شهید چه مقام والایی داره

صادق رفت اما آسوده

هیچ‌کس جای او نبود تا بفهمه چه دردهایی داشت که هرگز ازش دم نمی‌زنه ولی الان آروم و بی‌درد

می‌دونی وقتی به این فکر می‌کنم که دوباره سالم و سرپا اونم توی جنتی که خدا به شهدا وعده داده‌است قلبم آروم می‌گیره

مادر اشک تو چشاش جمع شد و گفت

تو صادقو توی لباس نظامی وقتی از راه می‌رسید ندیده بودی ولی من دیدم عاشق شغلش بود درست عین سهیلا

بیشتر از سجاد و سهیلا مغرور بود

حتی وقتی بچه بود همه وظایفش رو خودش انجام می‌داد براش عذاب بود که نتونه حتی کارهای شخصی سادش رو انجام بده

دلت به دل صادق گره‌خورده اینو می‌دونم درد نبودشو با این‌که صادق الان در آسایشه آروم کن

به‌صورت خیسم دست کشیدم و گفتم

می‌دونی مادر صادق برای من فقط یه همسر نبود بابام بود حامی و دلگرمیم عشق و احساسم پل برگشتم

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾

۱۲:


سر تکون دادم و گفتم

نفسم...

می‌دونم الان راحته ولی منم خواهان همین جنس راحتی هستم که الان اون داره

شما معتقدین صادقم منو دوست‌داشت پس اگر داشته باید منم به آسایش و راحتی برسونه

مادر وا رفته بهم چشم دوخته بود بغضم رو فرو خوردم و گفتم

صادق توی همین مدت کوتاه زندگی کنارش بهم نشون داد آدم خودخواهی نیست پس نباید الان فقط آسایش رو فقط برای خودش بخواد

مادر آهسته گفت

میجان

نگاهمو ازش گرفتم و گفتم

متأسفم مادر اما نمی‌تونم بپذیرم رفتن‌شو

هیچ‌جوره

یا منم‌کنار خودش به آسایش می‌رسونه یا...

مکث کردم بلند شدم و گفتم

یا باور می‌کنم که دوستم نداشته و فقط به‌خاطر دل من راضی شده با من ازدواج کنه

مادر گفت

میجان تو باید به زندگی ادامه بدی مگه همین الان نگفتی تصمیم گرفتی درستو ادامه بدی

با تردید به مادر نگاه کردم و گفتم

چرا اما روزی این تصمیمو اجرا می‌کنم که مطمئن شم صادق منو نمی‌خواسته و همچنان ازش خبری نشه

مادر گفت

صادق همیشه خیر و صلاح تو رو می‌خواست

فوری گفتم خیر و صلاح الانم در اینه که کنار خودش باشم نه این‌جا با حس حضورش

باحسی که برای بقیه قابل‌درک نیست

مادر فوری گفت

ولی برای من هست

سر تکون دادم و گفتم

اما کافی نیست

این حس حضور برای من فقط یه حسه نه خود واقعی صادق

مادرگفت

میجان صادق رفته

با بغض گفتم

منم ببره

مگه نمی‌گین شهید از مقام والایی برخورداره پس از ارزشش استفاده کنه و منم ببره پیش خودش

همیشه من عشقمو بهش ثابت کردم حالا هم صادق مگه نمی‌شه؟

مادر گفت

نه نمی‌شه چون اون توی وصیت‌نامه‌اش هم از تو خواسته سر پا بمونی به زندگیت ادامه بدی حتی ازدواج کنی

لبخند تلخی زدم و گفتم

نمی‌تونم خواسته‌هاشو اجرایی کنم فکر می‌کرده توانشو دارم ولی ندارم بارها هم به خودش گفتم من بدون اون هیچم هیچ...

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾

۱۳:


تا شب که سهیلا و احسان بیان دیگه هیچ حرفی بین من و مادر زده نشد

دست خودم نبود به‌طور تعجب‌آوری منتظر صادق بودم

وقتی سهیلا و احسان با لب‌های خندان و جعبه شیرینی اومدن یعنی می‌خواستن خبر بچه‌دار شدنشون رو به مادر بدن مادر هم انگار با شنیدن این خبر حرف‌هایی که ظهر بینمون ردوبدل شده بود رو فراموش کرد و لبخند به لب‌ها سرایت کرد البته که من به‌هیچ‌عنوان نمی‌خواستم ناراحتش کنم اما خب مادر حق داشت از احوالات درونی من باخبر بشه

بعد خوردن شام با شنیدن پچ‌پچ‌های یواشکی سهیلا و مادر متوجه شدم که مادر داره حرف‌های عجیب منو به سهیلا می‌گه اما همچنان خودمو به دیدن تلویزیون مشغول کردم که احسان بی‌مقدمه گفت

به‌نظر هیچ‌جوره نمی‌شه تغییری توی طبقه‌ی دوم ایجاد کنیم

نگاش کردم و با لبخند گفتم

نگرانی شما بی‌مورد شما تا همین الانم با حذف خیلی از وسایلتون بالا زندگی کردین حالا دیگه وقتشه برگردین خونه خودتون

احسان گفت

مگه این گرفتگی برای همین نیست؟

گفتم

خوشحالی من بی‌حد و اندازه است اما از شنیدن این خبر خوب اما خب زندگی بهم ثابت کرده خوشحالی هام کم و بی‌دوماه

احسان اخم کرد و گفت

انگار این چند وقت با یه آدم دیگه روبرو می‌شیم

یادت رفته چه سختی‌های بزرگ‌تری رو پشت سر گذاشتی

بی اراده گفتم

مگه شما همون آدمی هستی ک قبلاً بودی؟ روزبه‌روز آدم کم تحمل تر می‌شه شایدم درکم نکنین چون بزرگ‌ترین سختی توی زندگی‌تون فقط ساره بوده و شما خیلی خوب ازش گذر کردین که البته بد هم نبود براتون باعث شد با سهیلا آشنا بشین و زندگی موفقی بسازین ولی برای من این نیست من هر دفعه باید منتظر یه سختی و مشکل بزرگ‌تر باشم خب مسلماً یه جایی دیگه کم میارم و آدم سابق نمی‌شم

احسان گفت

هیچ‌کس جایی دیگری نیست اما خوب یادمه گفتی همه شرایط زندگی با صادق رو می‌دونی پذیرفتی و پاش می‌ایستی مگر نمی‌دونستی رفتنش هم جزء این شرایطه؟

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾

۱۴:


گفتم

چرا می‌دونستم

اما نمی‌دونستم به این زودی و به این شکله

احسان گفت

این‌که دست ما نیست چی این‌هم می‌دونستی؟

گفتم

سعی نکنید شما هم عین مادر قانعم کنید زندگی به من یاد داده که چیز مداوم و صددرصد قابل باوری نیست بهم حق بدین

احسان سر تکون داد و گفت

این میجان برای ما قابل باور نیست اگر قرار بود با از دست دادن عزیزانمان ما هم حق زندگی کردنو از خودمون بگیریم الان نسل بشر منقرض‌شده بود

من پدرمو از دست دادم تو پدرتو از دست دادی ولی به زندگی ادامه دادیم سخته نمی‌گم راحت گذر کن اما نباید حق زندگی رو از خودت بگیری

سرمو پایین انداختم و گفتم

متأسفانه این‌بار نمی‌تونم تلاشم بی‌فایده است

احسان ابرویی بالا انداخت و گفت

مطمئنی تلاش کردی و نشده

تو خودتو زندگیتو محدود کردی به وجود صادقی که حالا کنارت نیست ازت انتظار ندارم این‌جوری ببینمت روزهای خیلی سخت‌تری رو پشت سر گذاشتی اونم به‌تنهایی ولی حالا که تنها نیستی مارو داری همه ما نگرانتیم به فکرتیم پس توام به فکر ما باش ما هیچ دلمون نمی‌خواد تو رو این‌قدر شکست‌خورده ببینیم

نفسی کشیدم و فقط گفتم

_ بله سعی می‌کنم دیگه‌ این نباشم

احسان لبخند زد و گفت

مطمئنم این سختی رو هم‌پشت سر می‌زاری تو دختر قوی هستی


از میجان قوی‌ که یک‌تنه مقابل همه ایستاد تا به پدرش اهانت نشه چیزی جز یه دل‌شکسته باقی نمونده بود این‌بار برخلاف همیشه هیچ انرژی ایستادگی در خودم نمی‌دیدم

روزها که می‌گذشت بیشتر مطمئن می‌شدم خبری از صادق نمی‌شه

سهیلا حالش اصلا روبراه نبود و بیشتر اوقات خونه می‌موند و منم تا می‌تونستم کمکش می‌کردم حتی خیلی کم بیرون می‌رفتم عادت جمعه صبح رفتن به بهشت‌زهرا رو دو ماه بود ترک کرده بودم

فقط کتاب تهیه می‌کردم و درس می‌خوندم

توی درس خوندن غرق شدم تا سختی‌ها یادم بره

یه روز جمعه که سخت مشغول درس‌خواندن بودم مادر با تقه ای به‌در دررو باز کرد آماده‌ی رفتن بود با لبخند گفتم

جانم

مادر گفت

میجان مادر من دارم با احسان میرم سر خاک تو نمیای؟

گفتم

وقت نمیشه شرمنده مادر

مادر تای چادرش رو باز کرد سرش کرد و گفت

سلام تو به همشون می‌رسونم

سر تکون دادم گفتم

ممنون

مادر با مکثی کوتاه نگاهش ازم گرفت و گفت

پس حواست به سهیلا هم باشه  خدانگهدارت

گفتم

ازش سر می‌زنه خیالتون راحت خداحافظ

من به ارزوهام قول رسیدن دادم🦾
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792