سلام دوستان میخوام داستان زندگیمو از روز اول تا امروزم رو کامل بزارم بخونید و کسانی که تجربه دارن نظرشون رو بگن که چیکار کنم
من و خواهرم جاری هستیم شوهرم چندین ماه منو زیر نظر داشت و بعد عروسی خواهرم بهم ابراز علاقه کرد منم دیدم پسره خوبیه قبول کردم و چندماهی با هم دوست بودیم و بعدش نامزدی و عقددوران عقدبودیم که تصادف بدی کرد و من چندماه توی خونه خواهرم ازش پرستاری کردم چون خونه مادرش روستا هست و نمیتونستیم از شهرستان تن تن بیاییم تهران دوماه خونه خواهرم تا حدودی سرپا شد و رفتیم روستا تا پامون رسید اونجا اخلاقش کلا عوض شد سر هرچیزی باهام قهر میکرد منم یه مدت تحمل کردم دیدم نمیتونم کارهاشو تحمل کنم برگشتم تهران خونه پدرم با هزار بدبختی پاش خوب شد و چون نظامی هستش ماموریت فرستادنش زاهدان که مجبور شدیم عروسی بگیریم و بریم اونجا
از اونجا دیگه کلا خودشو رو کرد کتک میزد قهر میکرد فحاشی میکرد ولی من احمق با احساسات تصمیم میگرفتم و نخواسته باردار شدم اونم دوقلو الان بعد چهار سال که بچه ها هم دو سالشون شده چند بار خیانت کرده که یه بارشم مچشو گرفتم مثله سگ روم هجوم میاره و تهدید به کتک زدن میکنه و اگر جوابشو بدم کتک هم میزنه خانوادم اصلا پشتم نیستن خرجی اصلا نمیده توی پنج سال برام هیچ خریدی نکرده ولی برای خودش توی یک سال 6 دست لباس خریده دیگه بریدم واسه بچه ها میره از دوستاش که لباس بچه هاشون کوچیک شده لباس میاره ولی واسه خودش تیپ های آنچنانی میزنه
نمیدونم چیکار کنم نه میتونم سرکار برم نه کاری از دستم برمیاد مغزم هنگه میخوام بچه هارو بندازم سرش برم دلم واسه بچه هام میسوزه به خانوادشم چندبار گفتم میگن ما چیکار کنیم