بیااااین تعریف کنم براتون
ما رفته بودیم مهمونی
بعد پدر خانواده فوت شده بود بچه هاش که همشون بزرگن و ازدواج کردن دور هم جمع شده بودن میگفتن که ماهی یکبار هممون مامان رو ببریم خونه
دخترش گفت من هفته ای ۲ بار دعوتش میکنم پسرا هم هر کدوم ماهی یکبار برنامه ریزی کنن مامان رو دعوت کنن که تنها نشینه تو خونه
(منظورشون این نبود شب هم بمونه بخوابه )
بعد دیگه دخترشون رفت شام رو اماده کنه یکی از عروسا اومد شروع کرد حرف زدن که اینا چقدر پرو ان چجوری روشون میشه برای ما برنامه بریزن من شاید نخوام ماهی بکیار دعوت کنم مادرشوهرمو
من مهمونی دادن دوست ندارم سختمه و ...
هی هم دنبال راهکار بود که چجوری این فکر رو از ذهن شوهرش بیاره بیرون
الان ادامشو میگم