🔻حاجآقا #انصاریان:
حضرت موسی (ع) راجع به حضرت آدم (ع) با خدا گفتگوی عجیبی دارند که شنیدنی و پر مغز است:
خدایا! خودت از روی محبت، حضرت آدم را آفریدی
خودت او را به بهشت بردی؛ تو این عنایت و محبت را به او داشتی که او را به بهشت فرستادی
این قسمت از مسئله خیلی جالب است:
از نیکی دربارهی حضرت آدم (ع) ذرهای کم نگذاشتی
تمام بهشت را ارزانی او قرار دادی؛ اما مولای من! این همه در آفرینش او محبت به کار بردی اما با لغزشی کوچک، او را از تمام بهشت محروم ساختی... چه کرده بود غیر از این که میوهای را چید و خورد که گفته بودی نخور؟
ما در مقابل خدا خیلی کوچک هستیم
ظرفیت ما نیز محدود است
حتی پیغمبری مانند حضرت موسی (ع) از جنس ما انسانها، وقتی وارد حرف با خدا میشود، بر مبنای دلسوزی خود وارد میشود که حالا این لغزش اندک چه بود و به کجا برمیخورد؟ نه به خدایی تو لطمه میخورد و نه به آن بهشت... چه شد که بیرونش کردی؟
بعضی حرفها از شدت محبت، کشنده است:
ای موسی! تو فکر نمیکنی که جفا کردن به محبوب چقدر سخت است؟ من برای پدرت حضرت آدم چه چیزی کم گذاشته بودم؟ از او خواستم فقط یک میوه را نخورد؛ این درست بود که از من رو برگرداند؟ این درست بود که بند قناعت را پاره کند و با من اینگونه معامله کند؟
من به او گفتم: نخور و شیطان به او گفت: بخور
باید حرف مرا زمین میزد و حرف شیطان را گوش میداد؟ ای موسی! مسئله، آن میوه نیست؛ آن چیزی که خیلی سخت است، ضربهای است که او به بند محبت بین من و خودش زد و الّا دانهای سیب و یا ذرهای گندم و یا هر چه بوده، من به خاطر آن اون را بیرون نکردم.
ای موسی! او به من که رفیق، خالق، آفریننده و رازقش بودم، جفا کرد. من در ذات جفا، محرومیت گذاشتهام. حرص، محرومیت میآورد. حضرت آدم خودش محروم شد... من او را محروم نکردم.
بعد فرمود: ای موسی! چیزی که از دشمن توقع دارم، از دوستم توقع ندارم. من توقع داشتم با این همه محبتی که به او کردم، حرف مرا گوش دهد؛ توقع نداشتم که رفیقم حرف دشمنم را گوش دهد.
@mahzaredoost