امشب شام خونه مامانم اینا بودن مامانم زنگ زد با گریه دلم براش کباب شد مامانم ظرفارو داشته میشسته بعد شام ب عفریته هم گفته سفره رو دستمال بکش اونم نمیدونم ب داداشم چی گفته داداشم گفته مگه زن من حماله مامانمم گفته پسرم چ اشکالی داره انقدر لوسش نکن و دعوا بالا گرفته میگفت کم مونده بود بهم سیلی بزنه ک زنش گفته علییییی بیا بریم گذاشتن رفتن مامانم قسم میخورد ک ی گوشه داشت ب دعوای ما میخندید
گاهی حس میکنم طلشم کرده داداشمو اینجوری نبود ک اینا قبلا دوست بودن داداشم ب مامانم میگفت تو اراده کنی نمیریم خواستگاریش ولی الان......