واقعیتش الان دوتا بچه ی پسر شش ساله و دختر ده ماهه دارم.. سنتی ازدواج کردیم شوهرم دوسال بزرگترها. من کاملا خونه نشینم خیلی زندگی برام یکنواخت سده شوهرم خیلی زور میگه ب من هیچ آزادی نداده. جز اینکه خدا خاست نظر کرد ی کوچه پایینتر خونه پدرشوهرم خونه گرفتیم ک اونم برام محال بود ولی شده.. هرچند اوایل مادرشون سرزده باکلید دررا باز میکرد میآمد کدچندماه دندون رو جیگر گزاشتم ولی متوجه نشدم و بلاخره وقتی آمد بهش قیافه گرفتم و ب خواه شوهرم حسابی پیامکی گله کردم ک از اونموقع کلید نمیندازن در میزنن...الآنم واقعا شوهرم ن سفر میبره ندتفربحی هیچی هرجمعه با ماشین ی دور شهر میچرخونه میاره میزاره خونه سه سال پیش با خواهرپدرمادرش برد سفر خوب بود ولی کلا اونا برن پایس میره نرن نه.. من واقعا نمیدونم چیکارکنم افسرده شدم