ما مشهد رفتیم زیارت بعد دیروز سمت خونه اومدیم شوهرم گفت من ک بیکارم بریم خونه مامانت یزد ۱۳ به در اونجا باشیم.۱۳۰۰ کیلومتر اومدیم خسته کوفته بعد نزدیک خونه مامانم شدیم مادرم زنگ زده کجایید ساعت ۳ شب بود .گفتم نزدیکیم میگه بابات اینقدر سرم غر زده ک چرا میان این همه راه هر روز خدا .من قبل عید اومدم خونه تکونی کمک مادرم.بابام ن از مهمون خوشش میاد ن از شوهرم.چندسری پیش اومده تو راه بودیم زنگ زده بابات میگه چرا اینا میان من از شوهرش خوشم نمیاد اینقدرررررر ناراحت شدم ک نگو.بعد صبح مامانم با بابام رفتن دکتر بهم میگه تا میام اینجا رو جمع کن منم خسته کوفته بودم رفتم ظرف ها رو شستم برادرم یکیش ۱۴سالشه یکیش ۵ سال ک از پسر من کوچیک تره چنان با هم دعوا کردن ک نگو مامانم عصبانی اومد خونه رو جاروبرقی کشید.بعد بچم اسباب بازی داداشمو گرفت ک چنان گریه کردن و دعوا.داداش کوچیکم خییییییلی فتنه و خسیسه .مامانم اصلا جلوگیری نداشت و هی بچه میورد میدونم خییلی بده.خلاصه مامانم پاشد داداشمو کلی کتک زد میدونستم سر بچه من عصبیانیه .هرسری میرم همینجوری دعواست اگه نرم میگه نمیای.منم دیگه اعصابم خورد شد و گریم گرفت و وسایلمو جمع کردم برم خونه...