من ی مادرشوهردارم که احترام بیش ازحد منو همسرم وقیحش کرده توزندگیمون خیلی دخالت میکنه جرات ی مسافرت نداریم همه جا باهامونه بعدازمدتها میخواییم بریم مسافرت اینم میخوادباهامون بیاد دفعه قبل شوهرم گفت مامانمو ببریم منم قول میدم یکی دوتا مسافرت خوب ببرمتون.منم به خاطر اینکه قول داده قبول کردم رفتیم خیلی اذیتم کرد همش عین کوزت کارکردم هرجا اون گفت رفتیم هرچی اون خواست خوردیم تحمل کردم گفتم شوهرم دفعه بعددیکه نمیارتش ولی شانس من نشد بریم یکی دوسال حالا که میخواییم بریم میگه مامانمم باید بیاد اخه من چه گناهی کردم الان چندسال از زندگیمون گذشته حتی ی بارم تنها خودمون نرفتیم مسافرت کاش حداقل اخلاقش خوب بودسفرو زهرمون میکنه.منم به شوهرم گفتم من نمیخوام فعلا برم مسافزت تنها راهی که به نظرم اومد همین بود به نظرتون من آدم بدیم؟
من نمیگم مامانتو هیچ وقت نیارمیگم یکی دوبار خودمون بریم مامانتم به بچه های دیگه اش بره ی بار بعدش ماهم دوباره میبریمش ولی شوهرم میگه تو ادم بدی هستی مامانم طوریش بشه من جایی نبرده باشمش یقه تورومیگیرم
خداکنه من که خسته شدم کاش بهم توهین نمیکرد دوسال پیش رفتیم مشهد رفتیم ابمیوه گرفتیم بخوریم پسرمن کامل نخورد داددست من یهو مادرشوهرم گفت تو بچه ات نمیخوره یکی بگیر بابچه ات باهم بخورید خیلی ناراحت شدم