با خانواده شوهرم که روستا زندگی میکردند خیلی خوب بودیم هر سال موقع تابستون که وقت کارهاشون هم باهام ون خوبن و همین که نزدیک عید میشه به هر بهانه ای میگن دیگه خونت ما نیایند همیشه هم به من میزنگن که نیاین چون بچه خودشون جوابشو نو میده از زمان نوجوانی هم خیلی ازیتش کردن بچه 9 ساله بوده که فرستادند تهران واسه کار و خیلی سختی هاب دیگر که خودم به چشم خودم دیدم حالا خواهر شوهرم از تهران امده میگه بریم روستا بچمونو برده البته با رودربایستی خودم اجازه دادم اصلا دلم راضی نبود شما بگین چیکار کنم