احساس می کنم من و همسرم اصلا حرف هم رو نمی فهمیم، دو روز خوبیم، دو روز دعوا، توی دعوا هم توهین و داد ، خدایا دیگه بدجوری خسته شدم، الان از خونه زدم بیرون، نمی خواستم بدتر بشه دعواهامون یا من از کوره بیشتر از این در برم، امدم طبقه ی اخر ساختمون توی راه پله نشستم تا اروم گریه کنم که پسرم نبیندم، تا اروم بشم بعد برگردم. خسته م، خدایا خیلی خسته م، خدایا میگن تو رحمانی، کاش یه رحمی به حال پسر کوچولوم کنی و زندگی مون از این تنش بیرون بیاد، خیلی خسته م، دیشبم دعوامون شد هی منطقی نشستم به شوهرم همین حرفا رو زدم گفتم ببین ما هر دو باید بریم پیش یه مشاور خوب، ولی قبول نکرد، امروزم که از سر کار امد کلا توی لک هستش و گرفته س، میگه از حرف های دیشبت افسرده شدم و نمی تونم بگم و بخندم و عتدی باشم.
خسته م، خیلی خسته م، خانما تو رو خدا دعا کنید برای ما، خدایا یعنی بین این همه بنده هات که توی این ۶ سال برام دعا کردن، یکیشون نبوده که بخوای دعاش رو اجابت کنی. خدایا به حال پسر بی گناهم رحم کن، به خدا اون بچه س و پاکه، حقش نیست توی یه رابطه ی پر از تنش بزرگ بشه، کمک کن ار دومون اصلاح بشیم. خیلی دلم گرفته، یا امام زمان، توی ماه شعبانیم، ازتون کمک می توام، حاجت من هم کنار حاجت بنده های خوب خدا، شفاعت کنید تا خدا اجابت کنه، به خدا من فقط می توام خودم و همسرم آروم و با صلح و عشق زندگی کنیم. خسته م. خیلی خسته م.