۴ سال دانشگاه باهم همکلاس بودیم و بعدش تلفنی گاهی حرف میزدیم ، وقتی ازم خواستگاری کرد با این که خیلی دوستش داشتم ولی غرور و بیکاری و خیلی چیزای دیگه باعث شد ردش کنم. ولی همیشه تو ذهنم بود تا اینکه ازدواج کردم و تو این ۳ سال فقط و فقط یه شماره بود برام تو گوشیم . تا اینکه دیروز بعد از ۱۰ سال خییییلی اتفاقی نزدیک خونمون دیدمش ، هر دومون کلی جا خوردیم و جالب این بود که گفت ۲ ساله همینجاست ! اون روزا مثل یه فیلم اومد جلوی چشمام. با هم احوالپرسی کردیم ، خریدام رو انجام دادم و اومدم خونه. برای همسرم هم تعریف کردم که همکلاسی و خواستگار سابقم رو دیدم .
نمیخوام بگم پشیمونم چون به تقدیر اعتقاد دارم ، گذشته با ماست حتی اگه به زور بخوایم فراموشش کنیم .
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.