کلا از من خوششون نمیاد و چون بچه ی شهر بودم و چادر نداشتم مخالف ازدواج بودن...بماند ک بعد عقد دعوتم نکردن و وقتی عید رفتم سر زدم هیچ کش جواب سلامم نداد و...طی این چهار سال ک چند بار بهم تهمت زدن و با حرفای زشت خطابم کردن و ب مرده هام فحش دادن متوجه شدم همه چی زیر شر خواهرشوهر متاهلمه ک منو ه.ر.ز.ه جلوه داده...ب هر حال تک تک ۴ سال من ب دید اینا خراب بودم و واقعا خیلی خدمات رسوندم تحویل نگرفتن ..خودم الان افسردگی شدید گرفتم توی روستا زندگی میکنیم همسایه خانواده شوهرم و سر ۴ سال پیر شدم..اصلا منو آدم حساب نمیکنن و من روز ب روز بیشتر از خودم بدممیاد😔😔چ کنم
عزیزم اختلاف فرهنگی دارید و واقعا خیلی سخته منم شرایطم مشابه شماست...من خوزستانیم و مجردی هام ب قدری شوخ طبع و اجتماعی بودم که حد تداشت.والا هیچ منظوری هم از کارام نداشتم چون خانوادگی و طایفه ای اینطور بودیم.ازدواج کردم ب یک خانواده مذهبی از یه شهری ک ۷۰۰ کیلومتر دورترن..بهم انگ خراب بودن و جلف بودن زدن.من حلالشون تمیکنم خدا جوابشونو بده
امیدوارم تا الان ی فکر اساسی واسه زندگیت گرفته باشی،خیلی شل گرفتی و واسه خودت ارزش قائل نشدی و همینطور ادامه بدی وضع همینه وچه بسا ک بدتر هم بشه و درست نمیشه، بالخصوص پسرای روستا ک خیلی طرف خانوادهاشون هستن.پس اصلا ب این فکر نکن ک میتونی همسرتو حامی وپشتیبان خودت کنی.خودت رو الویت زندگیت قرار بده.