دو دقیقه شاد بودم بعدش می خواستم کلم بکوبم به دیوار یا بقیه رو سلاخی کنم حتی علایق، عواطف، احساسات هیچکدوم ثابت نبود مرزی بین خداباوری و ناباوری، عشق و نفرت غیره... وجود نداشت برام، احساس خلا می کردم همیشه برای پر کردنش دنبال چیزی می گشتم ولی بعد از به دست آوردن هرچیزی یا کسی از چشمم می افتاد، روابم بهم ریخته بود رفتار پر خطر صفر و صد داشتم در حد جنون یه کاری شروع می کردم مثلا پر خوری یا کم خوری یا با گوشی کار کردن و تمیز کاری... از تنهایی میترسیدم، نمی خواستم ترک بشم و....