بچه ها پدر بزرگ من خیلی آدم خوش سخنی بودن و شهرستان زندگی میکردن زمستونا برای اینکه سختش نباشه میاوردیمش پیش خودمون لطفا همیتجا برای شادی روحش یه صلوات بفرستین🖤🥀
پدر بزرگم اهل تعریف کردن اتفاقات گذشته بودن و سرما و شبهای زمستونمون با گوش کردن به خاطرات گذشته برامون شیرین و دلچسب بود
نمیدونم شنیدین یا نه یه دوره ایی تو ایران قحطی اتفاق افتاده بود بطوری که تهیه ی آذوقه سخت بوده چند هزار نفر بخاطر این قحطی مردن
پدر بزرگم تعریف میکرد که خیلی اوضاع بدی بوده گرسنگی خیلی به مردم فشار میاورده
یه خانواده ایی در همسایگی پدر بزرگمینا بودن که یروز میبینن از خونشون بوی کباب میاد وخب تو اون قحطی و گرسنگی خیلی عجیب بوده پدر بزرگم و چند نفر دیگه میرن خونه ی همسایه ببینن چخبره میبینن که زن و شوهر پسرشونو کشتن و دارن گوشتشو میمزن و میخورن خیلی وحشتناکه آدمی به چه روزی بیوفته که اینکارو کنه
پدر بزرگم میگفت همین یه پسرو داشتن و چندروز بعد از شهرستانمون رفتن دیگه خبری ازشون نداشت