نصف شبی یاد حرفی افتادم... یکی دو ماه قبل دخترم ت بیمارستان بستری بود ی خانومه اومده بود از سر و وضعشون معلوم بود دستشون تنگه ی دختر ۱۲ ۱۱ ساله کنارش بود با شوهرش و بچه ۶ ماهش ک بستری بود... ی چن روزی گذش با مامانم صمیمی شد بهمون گف ناخواسته حامله شدم ۳ ماهشه داییم اینا بچه دار نمیشن گفتن ب دنیا بیارین بدین ما بزرگش کنیم در عوضش براتون هم خونه بخریم هم ماشین.. بچه هم نفهمع پدر و مادر واقعیش شمایین.. میگف میخواستیم سقطش کنیم ولی وضعمون خیلی بده مجبوریم اون کارو کنیم... شوهرمم راضیه