از شوهرمن 6 سالی بزرگتره متاهلم هست اما یه شب که اومدن خونه مادرشوهرم اینا موقع شام به شوهر من گفت بیا تو آشپزخونه پیش من بشین شام بخوریم حرف بزنیم شوهرمنم ازونجایی که منو خوب میشناسه محل نذاشت و رفت بیرون
باز دوباره تو ملاقات بعدی هرجا شوهرم وایمیساد اونم سعی میکرد نزدیترین جا به شوهر من وایسه
هی سرصحبت باهاش میکرد
اما اینم بگم شوهر منم محل نمیذاشت اما فکرش عین خوره مغزم رو داغون کرده احساس میکنم شوهرم تو روی من کم محلی میکرده نکنه.... نکنه.... نکنه.... هر ثانیه هزارجور فکر از سرم میگذره
بنظرتون به شوهرم بگم حال دلمو؟ اگه بگم بد نمیشه؟
اصلا حیرونم دارم داغون میشم اصلا دلم نمیخواد شوهرم بره خونه خالش یعنی میره من تا مرز سکته میرم😭😭😭😭
شایدم همش حساسیت بیخود باشه اما حیرونم چجوری خودم رو اروم کنم چجوری این فکر رو تموم کنم