دوست مامانم تعریف کرده بود ، یه روز خواب دیدم ، بچگی های پسرمه تو حیاط داره میدوعه و بازی میکنه ، منم جوونم ، داریم آماده میشیم بریم مشهد ، یهوو من پریود شدم ، تو خواب میگم حالا چجور برم مشهد ، یهو گریه ام میگیره ، میگم امام رضا من که نمیتونم بیام خودت شفای پسرمو از خدا بگیر ، همینجور گریه میکردم از خواب پریدم
دیدم پسرم هم رو تخت خوابیده ، به هیچکسی خوابمو تعریف نکردم
( ظاهرا بعد یکی دو روز ) میگه نشسته بودم داشتم پسرمو نگاه میکردم ، طبق معمول رو تخت بود ، یهو دیدم داره پاشو تکون میده ، منم ماتو مبهوم دارم نگاه میکنم ، یهو به زور یکی از پاهاشو از تخت گذاشت پایین ، رفتم پیشش که کمکش کنم ، گفت نه دست نزن ، بزار خودم بلند شم ، اون یکی پاشم از رو تخت گذاشت زمین ،
رفتم عصاشو آوردم دادم دستش یه ۱۰ قدم تا نزدیک دستشویی رفت ، اومد بخوره زمین از دیوار گرفت و کمکش کردم اوردم رو تخت
همون روز هم وقت دکتر داشتیم ، میگفت مایی که با سختی بلندش میکردیم تا دکتر میبردیم با کمک خودش بردیم دکتر ، تا دکتر پسرمو دید ، چند تا زد تو صورت خودش گفت من خواب میبینم ،آقای فلانی رو پات وایستادی ، مگه میشه
میگه دکتر یه چند دقیقه پسرمو گرفت بغلش گریه کرد ، گفت فقط یه معجزه میتونه تو رو سرپا کرده باشه
خلاصه الان پسرش بدون عصا رو پای خودش راه میره و خداروشکر سلامته و ازدواج هم کرده
این جریان برای من خیلی قشنگ بود ، خواستم با شما هم به اشتراک بذارم