هیچ دلیلی برای ادامه نبود؛
هیچ دلیلی هم برای همصحبتی نبود؛
حتی هیچ دلیلی برای یادآوری تو نیست!
شاید از اول هم دلیلی برای بودن با تو نبود!
اما
من یک شب
تا صبح که نه،
تا فرداشبش
برای تو،
معصومیتت،
حرف های عاشقانه ات که مرا
«دلبر لوس من»
میخواندی،
یا بچه هایی که قرار بود داشته باشیم و عکسشان تا آخرین لحظه ای که یادم هست،پروفایلت بود،
در آغوش «امیر»،
گریستم....
و حتی بعدش هم
برای مهربانی امیر
که وقتی با تنی زار و چشم گریان به او پناه بردم،
و تا لحظه ای که نخندیدم کنارم بود هم،گریستم!
و حال
من ماندم و رفاقت امیر و تویی که در پستوی ذهنم به «او» تبدیل شدی.