ما هم خونمون مشکل داشت 
یعنی جن داشت 
که ما رو به شدت دوس داشتن 
یه بار تو خونمون تو روز روشن مهمونی گرفتن از ترس هممون 
تو حیاط نشستیم 
و پشت پنجره نگاه میکردیم 
به خدا اول نفهمیدیم چای خوردیم 
گذاشتیم تو دستشور اومدیم تو حیاط میوه بخوریم رفتیم دیدیم استکان ها رو شستن 
اینقدر ترسیدیم 
تو حیاط موندیم 
بعد سرو صدا میومد صدای استکان شیر آب جابه جایی بشقاب ها 
صدای حرف زدن من داشتم نگاه میکردم چون کوچیک بودم 
درک نمیکردم قضیه چیه ولی دیدم سیتی استکان و پر چایی بود داره رو هوا راه میره 
من عاشق چایی بودم 
اونم خیلی زیاد مامانم میگه گفتی آخ جون چای دوییدی بری تو خونه جلوتو گرفتم الان میگم چه دلی مامانم و خواهر برادر بزرگترم داشتن