نمیدونم از کجا بگم...توی یه برهه ی دو سه ساله اول ازدواجمون خیلی اذیت شدم...از نظر مالی تقریبا صفر بودیم و خانواده همسرم الکی قول پشتیبانی دادن ولی در عمل هیچکاری نکردم تازه منت هم گذاشتن...حالا اینا داستانش طولانیه و نمیشه توی یکی دو خط توضیح داد ولی من مشکلم الان چیز دیگه ای...با خودم دچار مشکل شدم...اوایل رو ساختم با همه ی این مشکلات مالی گفتم عیب نداره انتخاب خودم بوده ولی اون روی شوهرمو دیدم...رویی ک تو دوران اشناییمون اصلا نشون نداد...یه آدم فوق العاده وابسته به مامان باباش ک هر چی باباش میگفت واسش حجت بود انگار حتی اگه اشتباه بود...چه اشکها ک ریختم پای این قضیه...یه وقتا انقد بهم فشار میومد ارزو میکردم لحظه ی بعدی رو زنده نباشم...هیچی نفهمیدم از روزایی ک همه میگن نامزدی قشنگه و اینا...تا میرفتم خونشون مامان باباش سرم آوار بودن ک اینکارو بکن اونکارو بکن انگار من مستخدمم با اینکه خودشون دختر مجرد داشتن توی خونه اگه انجام نمیدادم هم باباش پرش میکرد میومد رو سر من دعوا ک تو تنبلی آبرومو بردی اینا رو راضیشون کن...😢😢
یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.
😡وقتی مخاطبم تو نیستی ،تحت هیچ شرایطی ریپلای نکن که بخوای افکار پوسیده خودت رو به زور تو مغز من بچپونی،چون اینقدر لجباز هستم که تا ته دنیا باهات کل کل کنم،حتی اگر به قیمت حذف کاربری جفتمون تموم شه..پس وقتی جوابمو بده که فقط مخاطب حرفم تویی.تاماااااام😡
ولی عرکار میکردم بخپا یه چیز دیگه میخواستن...فقط ایراد میگرفتن ازم...حالا من یه دختری بودم بجز درس خوندم مونه بابام کاری نکرده بودم نمیدونستم چیکار کنم...مامانش میگفت تو خونه ما رسمه یه نفر ظرفا رو بشوره یکی بپزه...منم گفتم باشه با اینکه مثل مهمون بودم توی خونش اینطور نبود ک زندگی کنم همون چند روزی ک شوهرم میومد هم ول نمیکرد چون کارش شهره دیگه بود و فقط هر چند ماه یکم میومد بازم ظرف میشستم مامانش میگفت غذا بپز میپختم میگفت جارو بزن و...باورتون نیمشه هیچی نیمفهمیدم از اون چند روز...اگه شوهرم پشتم بود شاید واسم اسونتر بود ولی اونم هیچی به هیچی...😢😢
اره منم دیدم دیگه دارم دیوونه میشم کم کم دیگه نرفتم مامان باباش شروع کردن اینو پر کردن ک ذین تنبله تربیتش کن باورت میشه؟؟باباش مرد شصت ساله مینشسته پشت سر من بد میگفته بهش اینا رو بعد ها فهمیدم