چن سال پیش نامزد ی اقایی بودم ..اون اقا چن سال عمرشو وقتشو پولشو گزاشت پام ...اومد خاندادمو راضی کرد ک دانشگا برم بخاطر شرایط روحی بدم بردم پیش روانپزشک ...وضع مالی خوبی نداشت ولی بهترین طلا رو بهترین لباسو....برام تهیه میکرد خیلی دوسم داشت
خلاصه خواهرای اون اقا و مادرش جونشونو برام میزاشتن و واقعاا دوسم داشتن ولی من احمق از رو لج لج بتزی فک میکردم اونا دشمنامن ....ی شب اومدن خونمون و داداشای بزرگترشم بودن نشستن و گفتن بگو مشکلتون چیه و چ بحثی دارید باهم ...من میتونستم بگم دردامو ولی از ترس این که فردا جنگش نشه ک ...فقط بلند گفتم دوسش ندارم باورتون نمیشه خواهراش و خودش زدن زیر گریه 😭😭😭😭
وای چه کار بدی کردی،منم این بلا سرم اومد خیلی از اون پسر حمایت کردم و هواشو داشتم،بعد موفق که شد به خودش مغرور شد که من موردای بهتری دارم ولم کرد الانم میخاد نامزدی کنه،من موندم و یه دل شکسته و محبت و زحمتایی که برای همیشه بی جواب موند از طرفش.
این وسطا ی پسر خاله داشتم ک همه میگفتن عاشقته و برات میمیره کوچیکم بودم خواستگاری کردن ولی مامانم قبول نکرد ....توی دوران نامزدی بودم و هنه جا پر شده بود ک من نمیخام و مشکل دارم و...ی روز دختر خالم زنگ زد و گف ک من میدونم تو نمیخای و بزدر میخای عقد کنی ...گف داداشم دوست داره و منتظره ک پس بزنی و بیاد برات