صبح زود اومدم که برم دکتر ...گفت پیادت میکنم خودت میری دبگه ماشینم بردار
یهو انگار جنی شدم گفتم خودم میرم تو کی همراهم بودی که الان باشی
با همین یه جمله کلی خاطره بد برام زنده شد
روزهای بعد زایمان که انگار من گال گرفتم اصلا سمتم نمیومد حتی یه نوازش کوچیک کنه ..کله بی صاحابش همش تو گوشیش بود
منو مادرم تا صبح با بچه درگیر بودیم میرفت یه اتاق دیگه میخوابید ...سر بچه دوم که اصلا فهمید باردارم دیوانه شد بعد هیچ وقت براش ذوق نکرد حالشو نپرسید کوفتم کرد
گناه من چی بود خداخواسته شده بود
بعد ۱ هفته تمام لج کرد که این اسم خوب نیست و باید یه چیز دیگه بزارم و چقدر اشک منو درآورد