من یه شب خونه تنها بودم.همه رفته بودند مهمونی .دیدم دو لنگه در حیاط کامل کامل باز شد .قفل بود.اونقد ترسیدم که از توی پنجره اتاق در حیات را که دیدم نشستم یه گوشه اتاق از ترس.تا اینکه بقیه از مهمونی اومدند مامانم بهم گفت چرا در حیات را کامل باز کردی گفتم خودش خود به خود باز شد...