روزگار بر یک قرار نمی ماند روز و شب دارد...روشنی دارد،تاریکی دارد...کم دارد...بیش دارد...دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده تمام میشود...بهار می آید.... اصلا همان چیزی که دولت آبادی گفته"از یک جایی به بعد آدم آرام میگیرد"
این چنین سرخ و لوند
برخار بوتهء خون
شکفتن
وینچنین گردن فراز
برتازیانه زارِ تحقیر
گذشتن
وراه را تاغایتِ نفرت
بریدن.-
آه ،ازکه سخن می گویم؟
ما
بی چرا زندگانیم
آنان به چرا مرگِ خود آگاه هان اند.
الملک یبقی مع الکفر و لایبقی مع الظلم