یبار بابام اومده بود مدرسه بعد کتاب ها رو دیر داده بودن بابای دوستمم مدرسه بود کت شلوار پوشیده بود اصلا خفننننن 
بعد ما رفتیم دفتر بابای دوستم خیلی باکلاس داشت حرف میزد باهاشون اونوخت بابای من مثل قاشق نشسته پرید وسط با صداااای بلند گفت
بابااااا خانم نعیمی په این اداره خراب شده کی کتابا دختر منو میاره ،سرسام گرفتیم تو خونه از بس با این و اون مچشو میگیرم( حالا خانواده اینا منو بزای پسرشون از مامانم خواستگاری کرده بودن بابام نمیدونست) بابا جلوشو نگرقته بودم الان یه بچه بغلش بود و .....
منو میگی داشتم آااااب میشدم اومدم بیرون بهش گفتم باباااااا چرا اینارو گفتی تو کی مچ منو با یکی دیگه گرفتی .
برمیگرده میگه میخواستم کتابات زودتر بدن😐