از حموم اومده بودم نسشتم جلو بخاری گرم شم دیدم از حیاط صدا میاد ی حسی بهم گفت اتفاق بدی افتاده نگاه کردم دیدم یا خدا امبولانس دم در ویساده زن همسایه با پسراشم گریه میکنن خود صاحبخونه رو ندیدم فکنم اون تو امبولانس برده بودنش پسرش گریه میکرد زیر بارون شلخته دستاشو برده بود بالا رو ب خدا التماس میکرد تا لباس پوشیدم برم پایین رفتن من موندم با کلی حس بد با یاداوری مرگ پدرم...😔خداکنه اتفاق بدی براشون نیوفته مرد خوبیه تو این گرونی و وضع معیشت بد جامعه ازما خیلی کم کرایه میگیره خدا اونو ب زن و بچه هاش ببخشه