موقع نماز صبح بیدار شد و درخاست کرد گفتم گلوم درد میکنه حال ندارم کلی اصرار کرد ولی من قبول نکردم گفتم میبینی ک مریض شدم نمیخاد،بعدش عصبانی شد یدونه زد پشتم وبا قهر رفت نمازشو بخونه،خیلی دلم شکست💔الان دوباره اومد گفتم برو کنار ازت ناراحتم دوباره عصبانی شد میخاس بره نون و صبونه بخره گف اصن هیج جا نمیرم،همیشه همه مسائل رو با هم قاطی میکنه😔😔